وقتي پاي صحبت برخي از ناشران مينشينيم، به خصوص وقتي با ناشراني سروكار داريم كه باور دارند موي خود را در چاپخانهها سفيد كردهاند، وقتي با آنها درباره لزوم داشتن چشماندازها و سياستهايي در ترجمه و تاليف صحبت ميكنيم و نياز به آنكه اندكي از نيروهاي تحصيلكرده براي انتخاب كارها، بازبيني آنها و ويرايش بهتر و عرضه با كيفيتتر تامل كنند، اغلب جز پاسخي تكراري مبني بر آن نداريم كه اولا: اين كار «هيچ سودي» در بر ندارد و نميشود آن را به مولف و مترجم سپرد. البته، اينكه «نشر سودي در بر ندارد» را ميتوان حتما از افزايش دهها برابري تعداد ناشران در طول سالهاي گذشته درك كرد: يك گروه از فداكارترين مردم ما صف كشيدهاند كار فرهنگي بدون سود بكنند. اما اينكه چنين كاري از مولف و مترجم و متخصص برنميآيد، اغلب مرا به ياد شخصيت يك سريال تلويزيوني در نقش يك غرفهدار ثروتمند ميدان تربار مياندازد كه با لهجه غليظ تهرانياش، مهندس «كشاورزي» جواني را كه بعدها معلوم ميشد نوهاش است، دست مياندازد كه حالا حالا مانده تا بفهمد پرتقال و موز و خيار و انار چيست، چطور بار ميآيند، كي بايد سر زمين خريدشان، كي بايد در انبار و سردخانه گذاشت و كي بايد آورد به بازار تا خوب فروش برود. وقتي براي برخي ناشران ما انديشمنداني چون بارت و فوكو و دريدا و… ميشوند «چيز»هايي در حد پرتقال تامسون و انار ساوه و سيب لبنان و بهترين فصل بازار يا شب عيدشان هم ميشود «نمايشگاه كتاب»، آيا ميتوان اميدي به آن داشت كه چنين «غرفه داراني» بتوانند چيزي به جز همان پرتقال و انار و خربزه اما نه با آن كيفيت مرغوب عرضه كنند. كاش واقعا «بارت» آنها ارزش پرتقال تامسون را داشت و «فوكو»ي آنها ارزش انار ساوه را.
اما آنچه امروز گاه مردم ما به زور به عنوان غذاي فرهنگي ميخورند، پرتقالها و انارهاي «گلخانهيي» است كه با بدترين كودها، با آب فاضلاب و به دست كارگران بينوا يا متقلبي به عمل آمدهاند كه اغلب نه چيزي از كشاورزي ميدانند و نه تا به حال خودشان يك پرتقال و انار سالم خوردهاند. در بازار نشر ما چه ميگذرد؟ گروهي به جان آثار جهان افتادهاند و با اطمينان خاطري كه از نبود كپي رايت دارند، هر چه دلشان ميخواهد به اسم «ترجمه» وارد بازار ميكنند، ملاك فقط «سنگيني» وزني كتاب است تا خوب فروش برود، دقيقا با همان «منطق هندوانه»، و پر آوازه بودن نام صاحب اثر، دقيقا با همان «منطق سيب لبنان»؛ البته گروه ديگري هم بدتر از گروه نخست، به جان علم و دانشگاه افتادهاند و براي «ارتقا يافتن» چيزهايي به نام تاليف وارد بازار ميكنند. بدينترتيب نام «مترجم» و «مولف» در حال تبديل شدن به اشكال جديدي از توهين شده است.
و اين در حالي است كه گروهي از ناشران با خيال راحت سر زمين بار ميخرند و بساط تربارشان همواره به راه است و هر غروب هم نالهشان به آسمان بلند است كه امروز هم «بازار كساد بود» و «اين مردم كه اهل كتاب نيستند، بايد بروند پيتزا بخورند».
و كارگران فلك زده غرفه هم، براي مبلغ ناچيزي كه بايد بگيرند، به صورتهاي مختلف دچار عذاب وجدان ميكنند كه حتما احساس «صدقه گرفتن» به آنها دست بدهد. و سرانجام خود ثمره «بازار كساد» را بر ميدارند و در حالي كه اصلا بدشان نميآيد خويشتن را با «گاليمار» و «راتلج» مقايسه كنند، به سراغ تباني با اين و آن مركز خريد و سفارش كتابهاي «پرتيراژ خور» سامان يافته و مافياي توزيع ميروند كه از آنجا هم بينصيب بمانند و بتوانند صدايشان را هر روز براي مترجم و مولف بلندتر كنند: نه پولي در كار است، نه حتي برآورد آرزويي براي ديده شدن كتابهايشان، فقط و فقط افتخار آنكه جواني يا پيرمردي اسمش را سرانجام روي تكه مقوايي رنگي ببينند و روز بعد كتاب را براي خاك خوردن به قفسههاي خانه شان بسپارد.
٭مدير انسانشناسي و فرهنگ
ناصر فكوهي٭
http://etemadnewspaper.ir/