یک شب درهتل زندان قصر

۰

در نیمه آذرماه سال جاری هتل‌ زندان قصر به طور رسمی افتتاح شد؛ هتلی که تا چندی قبل ندامتگاه شهر بود. تعدادی از نویسندگان در جهت همراهی با یاد و خاطره زندانیان سیاسی پیش از انقلاب یک شب را در این هتل زندان گذراندند. آنچه می‌خوانید تجربه همان یک شب است.
… موقعیت کسی که از پشت میله‌های باغ وحش یک شیر دست آموز را تماشا می‌کند با کسی که در بوته‌زارهای وحشی آفریقا با شیری آزاد چشم در چشم می‌شود کاملا متفاوت است. به همین قیاس موقعیت کسی که به عنوان توریست فرهنگی شبی را در یک سلول انفرادی می‌خوابد با محکومی که واقعا در سلول را به رویش می‌بندند، متفاوت است. با درک همین تفاوت بنیادین بود که وقتی قبول کردم شبی را به عنوان زندانی نمادین در یکی از سلول‌های زندان قصر سابق و موزه فعلی بخوابم، به دنبال همانندپنداری نبودم. به نظرم این خیلی ساده انگارانه بود که بخواهم خود را جای یک محکوم به اعدام واقعی بگذارم و برای کسانی که در سرداب‌های زندان شکنجه شده‌اند و امروز عکس‌شان به دیوار آویزان است دلسوزی کنم. تنها چیزی که در این نمایش نمادین برایم واقعی بود یک شب خوابیدن درون یک اتاقک بتونی بود، مثل یک شب خوابیدن درون یک قبر بدون آنکه مرده باشی یا بخواهی کیفیت واقعی مرگ را درک کنی. آنچه واقعیت داشت سلول سیمانی سرد و نیمه تاریکی بود با دیوارهای خاکستری بلند و دری که تا فردا صبح به رویم باز نمی‌شد. شبی تا صبح بدون موبایل، بدون موسیقی، بدون تخت خواب، بدون هدفی مشخص یا عادت‌های تکراری. سکوتی طولانی برای فکر کردن و سرمایی واقعی که اجازه نمی‌دهد بخوابی.
سرما چیزی خوبی است. می‌توانی چشم‌‌هایت را ببندی و آن را پشت پلک‌های خود احساس کنی. می‌توانی گرمای نفسی را که از بینی بیرون می‌آید پشت لب‌های خود احساس کنی. سرما هوشیاریت را تیز می‌کند. بعد کم کم جزییات آشکار می‌شوند. عنکبوتی کوچک که از گوشه دیوار بالا می‌رود، شیب چهارچوب پنجره که اجازه نمی‌دهد بتوانی از آن آویزان شوی و بیرون را ببینی و حفره‌یی در انتهای سلول که احتمالا زمانی جای دستشویی بوده است. می‌توانم به در آهنی سلول بکوبم و بگویم برایم یک نخ سیگار بیاورید، اما هیچ کس پاسخی نخواهد داد. سال‌ها پیش از یک زندانی واقعی شنیده بودم وقتی در سلول به رویت بسته می‌شود فقط دو راه داری، یا به دنیای بیرون از سلول فکر می‌کنی و دیوانه می‌شوی، یا فکر می‌کنی که مرده‌یی و دنیای بیرون تمام شده است و درون سلولت زندگی تازه را شروع می‌کنی. تصور مرگ هیچ کمکی به آنکه درک کنی تجربه واقعی مرگ چگونه است به تو نمی‌کند اما زندگی را برایت آسان‌تر می‌کند. چون دیگر چیزی برای مسابقه دادن با خودت وجود ندارد. همه حسرت‌ها و آرزوهایت آن سوی دیوارند و جنگیدن برایشان بیهوده است. همه ترس‌ها، شادی‌ها، باخت‌ها و بردها بیرون این اتاقک تاریک و سرد است. تنها چیزی که این جا واقعیت دارد سرما و سکوت و گرمای نفس‌های توست، دست‌های توست که می‌توانند بدن تو را لمس کنند. اینجا چیزی برای مقایسه کردن وجود ندارد. چیزی که احساس کنی از آن عقب مانده‌یی یا خوشحال باشی که از آن جلو زده‌یی. زمان در این جا از حرکت ایستاده است اما می‌توانی ضربان نبض خود و حرکت بی‌وقفه خون را زیر پوست خود حس کنی. درون این اتاقک قبر مانند چیزی که بیش از هر چیز دیگری واقعیت دارد حضور خود توست.
می‌گویند مرگ مادر تمام ترس‌ها و لذت‌هاست. فقر و مرض و تنهایی در فرادست خود مرگ را دارند و ما زمانی از چیزی لذت می‌بریم که آن را به دست می‌آوریم. اگر همه‌چیز ابدی بود لذت و اشتیاقی نیز وجود نمی‌داشت. در تصور مرگ جوهر لذت و ترس به شکل کاملی آشکار می‌شوند، اما تو در فراسوی آن ایستاده‌یی. اما تو هنوز زنده‌یی و نفس می‌کشی. می‌توانی عبور آرام ماه را از پشت پنجره کوچک سلولت تماشا کنی، می‌توانی لبخند بزنی، می‌توانی پتوی نازک زندان را دور خود بپیچی و از اینکه گرمای تنت به تدریج زیر آن ذخیره می‌شود لذت ببری، می‌توانی از اینکه یواشکی با خودت یک شکلات توی سلول آورده‌یی سرشار از شوق شوی، می‌توانی با خودت به صلح برسی.

علیرضا محمودی ایرانمهر

 

http://etemadnewspaper.ir/

نظرات بسته شده است، اما بازتاب و پینگ باز است.

× ثبت نوبت آنلاین