هنر و ادبیات
در جستجوی حقیقت گمشده عشق
1392/8/29
آیا عشق به عنوان تجلی رابطه فرد با دیگری ریشه در احساسات تاریک بشری دارد؟ آیا میتوان عشق را “تدبیری” دانست که زندگی برای بقای نوع انسان بدان متوسل شده است؟ تجربه عشق چرا برای فلسفه اهمیت دارد و چگونه شکل میگیرد؟
افلاطون و ارسطو، نقاشی دیواری اثر رافائل. در حالیکه افلاطون با انگشت آسمان را نشان میدهد، ارسطو با دست به زمین اشاره میکند
در اسطورههای یونانی اروس، خدای عشق همراه با گایا، الهه زمین و تارتاروس، خدای جهان زیرین یا هادس از هاویه نخستین پدید میآید. او والدینی ندارد و زیباترین خدای اسطورهای یونان به شمار میآید. نفوذ وی از قدرت خردورزی افزونتر است. آدمیان و دیگر ایزدان در برابر افسون او تاب مقاومت ندارند. (۱)
آنچه که در تاریخ شکلگیری فلسفه به عنوان “گذار از میتوس (اسطوره) به لوگوس (خرد)” بیان میشود، ابعادی گسترده دارد، اما یکی از وجوه این گذار در نگاهی دقیقتر، تبدیل یا تنزل خدایان و شخصیتهای اسطورهای به مفاهیم عقلی است. اروس نیز از این قاعده مستثنی نیست و در نزد متفکران نخستین بدل به “مفهومی فلسفی” میشود.
عشق در تاریخ فلسفه همجواری مفهومی با “دوستی” دارد. به همین دلیل در ترجمه و برگردان “فلسفه” به معنای “عشق به دانش” یا “دوستدار دانش” نیز میتوان این قرابت مفهومی را مشاهده کرد.
عشق آنجایی که وحدتبخش “ذاتهای دارای روح” است به مفهوم دوستی نزدیک میشود و زمانی که “نیروی نافذ” آن برای ایجاد وحدت لحاظ میشود با مفاهیمی همچون اشتیاق، تمنا، خواست و لذت هممعنایی مییابد.
هزیود، ادیب یونانی برای اروس یا عشق حتی در معنای اسطورهای آن نیز قدرتی وحدتبخش و نافذ در کل کیهان تلقی میکرد که در برابر نیروی “تنفر و نزاع” قرار میگیرد که در پی “انشقاق و تجزیه” جهان است.
اروس، خدای عشق، در نمایشگاهی در مونیخ با عنوان “بازگشت خدایان”
پراکندگی معنایی و کثرت عرصههای کاربردی مفهوم عشق از یکسو و دگردیسی تاریخی آن از سوی دیگر پهنهی فراخی را ایجاد میکند که بررسی همهجانبه آن را در یک مقاله یا حتی در یک کتاب بسیار دشوار میسازد.
در تاریخ فلسفه مفهوم عشق در عرصههایی همچون متافیزیک، کیهانشناسی، انسانشناسی، خداشناسی، روانشناسی، فلسفهی تاریخ و دین، اخلاق؛ سیاست و غیره حضوری چشمگیر دارد و یکی از موضوعات مهم در این عرصهها تلقی میشود.
در این جستار گریزی از گزینش نیست تا بتوان به برخی از کارکردهای عشق در تاریخ فکر و فلسفه پرداخت.
اشکال سهگانهی عشق
عشق در کلیترین و همزمان سادهترین شکل خود به معنای رابطه یا نسبت میان فرد عاشق و پدیدهای است که فرد را به خود جذب میکند. این پدیده یا موضوع میتواند هر موجود جاندار یا بیجانی را شامل شود. به کلام فلسفی میتوان این موضوع را برابرایستای عشق نامید. این نسبت در انتزاعیترین شکل خود رابطهای میان سوبژکت و اوبژکت (سوژه و ابژه یا ذهن و عین) است.
پس برای تبیین اشکال مختلف عشق باید که برابرایستای یا ابژکت آن را مشخص کرد. برابرایستای عشق دارای ارزشهای متفاوت است. این ارزشها قابل تفکیک و تمایز هستند.
ارسطو از نخستین فیلسوفانی بود که دست به تقسیمبندی برابرایستای عشق زد. (۲) به باور ارسطو در اصل ما هیچگاه با عشق به معنای کلی آن مواجه نیستیم، بلکه همواره اشکال معین آن را در نظر داریم.
برابرایستای عشق میتواند “نیک”، “مطبوع و خوشایند (لذتبخش)” یا “سودمند” باشد. دقیقاً همین تمایز در برابرایستاهای متفاوت سبب تقسیمبندی سهگانه عشق به شکل “عشق اروتیک”، “عشق سودمند” و “عشق دوستانه” میشود. به این مجموعه میتوان “عشق به خدا” را نیز افزود، گرچه برخی از فلاسفه برای این شق چهارم استقلال خاصی قائل نیستند و آن تجلی ویژهای از سه شکل اصلی میدانند.
رساله افلاطون پیرامون عشق
یکی از مشهورترین رسالهها پیرامون عشق دیالوگ افلاطونی “ضیافت” (مهمانی) است. (۳) در این رساله سقراط به همراه دوستانی در باب عشق سخن میگوید، اما بر خلاف دیگران، تنها کسی است که از ستایش یکسویهی اروس خودداری میکند و میکوشد وجوه مختلف عشق را مشخص کند.
سقراط در این دیالوگ مدعی است که دانستههای خود را از زنی دانا به نام “دیوتیما” آموخته است. سخنان سقراط پیرامون عشق سلسله مراتبی را در نظر میگیرد که در آن نیاز به نیکی و دستیابی به خوشبختی موضوع محوری آن است.
به نظر سقراط عشق میل به چیزی است که فرد فاقد آن است و عاشق سعی در تصاحب برابرایستای عشق دارد. این تصاحب میخواهد که همیشگی باشد و از این رهگذر میل به جاودانگی ملازم عشق است.
تجلی این جاودانگی را میتوان در تولید مثل (بقای نسل) یا آفرینش آثار ماندگار هنری دید. زیبایی زمینه و محیط مناسبی برای بروز این خلاقیت است و در اینجاست که عشق و زیبایی به یکدیگر پیوند میخورند.
سقراط از زیبایی بیرونی شروع میکند و سپس به زیبایی درونی و فکری، سپس زیباییِ دستیابی به دانش، و سرانجام به زیبایی مطلق میپردازد. این زیبایی مطلق همانا “عشق به فلسفه و خردورزی” است.
اولویت عشق نسبت به شناخت در الهیات مسیحی
آموزههایی که در فلسفه کلاسیک یونان باستان پیرامون عشق پیریزی شده بودند در دوران برآمد دین مسیحیت تغییر شکل دادند. در هیچیک از ادیان دیگر، عشق چنین جایگاه محوری نداشته و برای تفسیر آن چنین دستگاه نظری گستردهای شکل نگرفته است.
در عرفان به ویژه در نزد ایرانیان نیز عشق بدل به یکی از مفاهیم اصلی میشود. از آنجاییکه شعر گذشته فارسی یکی از حاملان اصلی عرفان به شمار میآید، مفهوم عشق نیز در آن جلوهای گسترده و متنوع به خود گرفته است.
نظریهپردازن مسیحی بر این باور بودند که عشق به طور طبیعی متوجه امور نیک است، اما از آنجاییکه خداوند، آفریدگار و رستگاریدهنده است، نیکی محتوای عشق الهی را میسازد. به نظر آبای کلیسا عشق انسان به برابرایستاهای مختلف (به اشیا و همنوعان و حتی به خود) قابل مقایسه با عشق خدا به انسان نیست.
محور اصلی این عشقورزی شناخت از نیکی است، اما بدون عشق نیز شناخت امکان ندارد. از این جاست که یکی از موضوعات پیچیدهی فلسفی یعنی اولویت هستیشناسانهی نیکی در مقابل هستی و به تبع آن اولویت عشق نسبت به شناخت پا میگیرد. خداوند در مسیحیت مظهر عشق است و در چنین تصوری از خدا وحدت میان “بخشش و پذیرا شدن” متحقق میشود.
آفرینش نخستین عمل عاشقانهی خداوند است، رستگاری نیز در ادامه همین عشق الهی معنا مییاید. از منظر الهی پیدایش جهان و رستگاری بشر حاصل حرکت بیرونی عشق است اما از موضع آدمی این روند تجلی مکاشفه و وحی است.
عشق در تفسیرمسیحیت یگانگی است که در انتها بار دیگر به یگانگی باز میگردد و فاصلهای که توسط خلقت و گناه، میان انسان و خدا شکل گرفته را از میان بر میدارد.
تاثیر درک روانکاوانه از عشق در فلسفه
زیگموند فروید، بنیانگذار روانشناسی ژرف یا بهگونهای که بعدها نامیده شد، یعنی روانکاوی نیز مانند افلاطون عشق اروتیک را نسبت به دیگر اشکال عشق برجسته میکند، اما تبیینی کاملاً متفاوت از افلاطون را دنبال میکند.
زیگموند فروید، بنیانگذار روانکاوی مدرن
به نظر فروید عشق اروتیک ریشه در رانش جنسی دارد و انرژی این رانش پایهای را لیبیدو مینامد. جایگاه لیبیدو در نهاد (یا ضمیر ناخودآگاه Es) است که آن را در اختیار “خود” (خودآگاه، من Ich ) قرار میدهد. به نظر فروید بخش بزرگی از رفتارهای انسانی توسط نیروهایی راهبری میشوند که در حوزه آگاهی قرار ندارند، اما به شدت کارکرد “خود” (بخش خودآگاه دستگاه روانی انسان) را متاثر میکنند.
بر اساس نظر فروید برابرایستای عشق در خدمت برآوردن خواستهها وامیال “نهاد” (ضمیر ناخودآگاه) و به معنایی دیگر پاسخگویی مطلوب به لیبیدو و کاهش سطح انرژی آن است.
این نظریه بر خلاف نظریه افلاطونی، عشق اروتیک را در بالاترین مرحله خود به معنای عشق به خردوزری و فلسفه نمیداند، بلکه آن را فعالیتی برای برآورده کردن خواست “نهاد” محسوب میکند. برخی از نظریهپردازان دیگر با ارجاع به همین اصول پایهای فروید، در جهت تکمیل و گسترش تئوری عشق اروتیک کوشیدهاند.
اریش فروم، متفکر آلمانی نیز عشق اروتیک را در چارچوب ساختارهای اجتماعی مورد تحلیل قرار میدهد و آن را شدیداً تحت مناسبات مبادله تعریف میکند. برابرایستای عشق همچون دیگر کالاها نیازهای مشخص افراد را در جامعه تامین میکند. (۴)
عشق، فراسوی نیک و بد
آرتور شوپنهاوئر، فیلسوف آلمانی عشق به دیگری را “استراتژی طبیعت” میخواند. این عشق تجلی “اراده جهان” است که باید بدان به عنوان راهکاری برای تضمین بقای نوع بشر نگریسته شود. شوپنهاوئر میگوید: «فرد در اینجا بیآنکه خود بداند به دستور مقامی برتر، یعنی نوع بشر دست به عمل میزند.» (۵)
تضمین بقای نوع انسان بدل به “عشق به همنوع” شده و یا به معنایی دیگر با آن یکی انگاشته میشود. به گفته شوپنهاوئر عشق انسانی ریشه در “ترحم و همدردی” دارد. در پدیدهی عشق انسانی، فرد میتواند رنج دیگری را دریابد و این موضوع مؤلفه و محرکهی مستقیم “ترحم و همدردی” است.
فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی
فریدریش نیچه همچون شوپنهاوئر بر این باور است که میل به زندگی و تضمین بقای نوع انسانی بدون نقشه و برنامهای “آگاهانه” صورت میگیرد و نیرویهای کور و غیرآگاهانه این برنامه را به پیش میرانند.
اما بر خلاف شوپنهاوئر، نیچه بقای نوع انسانی را در این “استراتژی اراده” به معنای چشمپوشی از فردیت نمیداند و سرانجامِ آن را نیز به “همدردی و ترحم” پیوند نمیزند.
وی اخلاق مبتنی بر “ترحم و همدردی” را در ادامه آموزههای اخلاقی مسیحیت به شمار میآورد و “عشق بههمنوع” را “عشق بردهوار” میخواند که با خضوع و تسلیم به نفی فردیت میرسد.
در این سنت، برابرایستای عشق “آرمانی” یا “ایدهآل” و به معنای درست کلمه “فریبنده” میشود. در زبان فارسی و آلمانی ضرب المثل “عشق چشم آدمی را کور میسازد” تا حدود زیادی بیان این نگرش است. (۶)
بسیاری از نظرات فلسفی دیگر نیز در مقوله عشق خطر “اضمحلال فرد و فردیت” را برجسته کرده و بدان انتقاد کردهاند. بیهوده نیست که در نزد برخی فلاسفه “دوستی” جایگاهی برتر از “عشق” میبابد. در پدیده دوستی، افراد با استقلال کامل و فارغ از “خودفریبی و آرمانگرایی” برای برابرایستای دوستی (میتواند انسان یا هر موضوع دیگری باشد) احترام قائل هستند و خود را بدان نزدیک میدانند.
نیچه در عشق، نیرنگی را میبیند که در آن “از خودگذشتگی” به معنای دقیق کلمه در اصل “فرار از خود” (Selbst) است. به نظر نیچه باید نخست “خود” را جست و تنها پس از دستیابی بدان میتوان آن را تقدیم کس یا چیزی کرد.
از این منظر بر خلاف اغلب آموزههای عرفانی، دینی و فلسفی، عشق همیشه تبلور “خودخواهی” است. بدین معنا عشق همواره ریشه در “خودی” دارد که معطوف به موضوعی بیرونی است.
نیچه: تمامی عشقهای والا، در پی چیزی بیشتری از عشق هستند
عشق ریشه در زندگی انسانی و تضمین ادامه آن دارد. نیچه این نکته را چنین بیان میکند: «طبیعت همچون طبیعت در کلیترین وجه خود تا ابد موضوعی فرااخلاقی است.»
واقعیت عشق فراسوی نیک و بد است، اما نظریهپردازی علمی و فلسفی و تجلیات هنری با شاخ و برگ دادن به عشق آن را وارد حیطهای احساسی و فکری میکنند که از واقعیت فاصله میگیرد.
این تلاشها عشق را از “آنچه که هست” به مکانی دور و به زمانی دستنیافتنی منتقل میکند که حال باید به عنوان گذاری قدسی و متافیزیکی تجربه شود. در این گذار همواره “توهمی” در مقابل واقعیت ساخته میشود.
به گفته نیچه: «در عشق همیشه تا حدی جنون وجود دارد، اما در جنون نیز تا حدی خرد یافت میشود.» در این رای نیچه عشق کارکردی دارد که آن را با “تحقیر و دشمنی” پیوند میدهد.
عشق به عنوان گذار از واقعیت همواره به معنای تحقیر “امر موجود” و تعلق خاطر به “آیندهای” است که ما را از واقعیت کنونی میرهاند. مولفه دشمنی در عشق متوجه امور “میانمایه” و “ایستایی” است که به خاطر غنای بیشتر زندگی باید پس رانده شوند.
عشق و مرگ در این معنای نیچهای همزاد یکدیگرند زیرا که هر دو به معنای “برگذشتن از واقعیت کنونی” فرد را در موقعیتی قرار میدهند تا بتواند از “خویشتن خود” نیز برگذرد.
پانوشتها
(۱) هزیود، “تکوین خدایان”؛
Hesiod „Theogonie“, Griechisch / Deutsch. Philipp Reclam jun., Stuttgart 2002
(۲) ارسطو، اخلاق نیکوماخوسی؛
Aristoteles: Nikomachische Ethik. Felix Meiner, Hamburg 1985
(۳) افلاطون، “ضیافت”؛
Platon: Sämtliche Dialoge, Bd. 3, Meiner, Hamburg 2004
(۴) اریش فروم، “هنر عشق ورزیدن”؛
Erich FROMM: Die Kunst des Liebens (1956)
(۵) آرتور شوپنهاوئر، “مجموعه آثار جلد دوم”؛
Arthur SCHOPENHAUER, Sنmtl. Werke, hg. P. DEUSSEN 2, (1911)
(۶) فریدریش نیچه، “اراده معطوف به قدرت”؛
Friedrich Nietzsche, Der Wille zur Macht: 2 Bände, Kindle Edition, (1922)
فضیلت کجاست؟
1392/8/29
سقراط
بشر تنها موجودیست که درک و مفهومی از آینده دارد. باقی مخلوقات همه در زمان حال زندگی می کنند. ولی برای بشر طبیعی نیست که تنها برای امروز زندگی کند. زندگی برای انسانها هر روزش مقوله ای جدید است.
بدین معنی که استقبال بشر از آینده که بر پایه تجربیاتش از دنیا شکل گرفته است، بخشی از آزادی سازنده و مفید او و همچنین ذات پرسشگر او و حرکت بسوی تغییر و عبور از عادتها و قواعد موجودش است.
این حس گشودگی بزرگترین نعمتی است که در اختیار بشر نهاده شده است. این توانمندی خصلتی است که به بشر کمک می کند تا فرای جهان طبیعی و زنده بودن، قدرت تشخیص اینکه چه چیزی به درستی، پاینده و خوب است را داشته باشد.
به این ترتیب انسان سرنوشت خود را در شکل دادن به کیفیتهای نامشهودی می یابد که از نسلی به نسل دیگر با ما سخن می گوید و ما آن را به عنوان فرهنگ میشناسیم .
بالتازار گراسیان، نویسنده اسپانیایی قرن هفدهم در شاهکار خود، “پیشگو” فرهنگ را اینگونه شرح می دهد: “انسان بصورت موجودی وحشی به دنیا می آید و با بدست آوردن فرهنگ خود را از حیوان بودن نجات می دهد. بنابراین فرهنگ انسان را می سازد و هرچه فرهنگ او بیشتر شود، شخصیتش والاتر می شود.”
مسلما فرهنگ یک ضرورت دائمی برای زندگی روزمره بشر است. همچنین حضور انسان در تاریخ به منزله خود آگاهی مستلزم فرهنگ است.
بالتازار گراسیان، نویسنده اسپانیایی قرن هفدهم در شاهکار خود، “پیشگو” فرهنگ را اینگونه شرح می دهد: “انسان بصورت موجودی وحشی به دنیا می آید و با بدست آوردن فرهنگ خود را از حیوان بودن نجات می دهد. بنابراین فرهنگ انسان را می سازد و هرچه فرهنگ او بیشتر شود، شخصیتش والاتر می شود.”
این همان چیزی است که هگل به آن Bildung یا “روند یادگیری و تعلیم یافتگی ” می گوید. این روند تکوینی خود انکشاف یافتگی ذهن به عنوان سیری اجتماعی و تاریخی است.
فرهنگ بخشی از روند زندگی اجتماعی و تاریخی انسان است که در درجه اول از طریق ترویج اطلاعات توسط معلمان بوجود نمی آید بلکه درعوض، از طریق تجربیات بشر در طول تاریخ شکل می گیرد.
دستاورد اصلی این تجربه غلبه برعدم بلوغ و عمق دادن به ذهن از طریق تفکر است.این همان فرایندی است که گراسیان از آن سخن می گوید: تعالی انسان فراسوی آن چه که هست، یعنی بربریت.
این آرمان از فضیلت که در ارتباط با اصالت ذهن است خود پدیدهای دموکراتیک است.
این آرمان ماندگار تمدن بشری است. مفهوم “فضیلت” ممکن است برای بسیاری از افراد مدرن واژه ایکه نه و عجیب باشد اما به نظر می رسد بیشتر از هر زمان دیگری لازم و ضروری است.
انسان هابزی، موجودی که خودخواه است و هیچ چیز جز رفاه خودش برایش اهمیت ندارد، انسان جویای فضیلت نیست بلکه تنها موجودیست ددمنش . بنابراین فضیلت قابله به ظهور رسیدن خویشتن حقیقی است.”
به نظر میرسد که جوامع بشری در جایی که فضیلت وجود ندارد به حیات خود ادامه می دهند، ولی درجامعه ای که فضیلت از آن دور شده است، تمدن بی معنا می شود و آنچه که باقی می ماند گستره ای متوسط و مبتذل است.
هیچ حس مشترک زندگی جمعی بدون فضیلت امکان پذیر نیست زیرا کیفیت امر با هم زیستن بر پایه کیفیت فضیلت انسان قرار گرفته است.
انسان هابزی، موجودی که خودخواه است و هیچ چیز جز رفاه خودش برایش اهمیت ندارد، انسان جویای فضیلت نیست بلکه تنها موجودیست ددمنش . بنابراین فضیلت قابله به ظهور رسیدن خویشتن حقیقی است.
این آرمان اخلاقی است که با آن تمدن شروع می شود و بوسیله آن زنده می ماند. بنابر این فضیلت شاخصی برای کرامت انسانی و شایستگی اوست که سقراط زمانی که به دنبال کشف معنای حقیقت و آزادی بود جویایش بود و این فضیلت تا حدی استثنایی و نادر است که اسپینوزا از آن به عنوان بهترین زندگی که به آزادی و حقیقت اختصاص یافته است سخن میگوید.
او در کتاب اخلاق خود اثبات میکند که فضیلت می تواند تنها از طریق حکمت و عقل بدست آید.
جستجو برای این حکمت و حفاظت از آن در زمان بحران، وظیفه ای است که سقراط به فیلسوفان اختصاص داد.
سقراط با تکیه بر اینکه فیلسوف عاشق حکمت و خرد است و حکیم و فیلسوف به دنبال فضیلت است، این موضوع را تبدیل به امری جهانشمول کرد. و این دقیقا فیلسوف است که وظیفه دارد تا صادقانه، عادلانه و منصفانه عمل کند.
ولی در دنیای تکنولوژیکی و سرمایه داری پیشرفته و جهانی شده که موفقیتهای مالی و قدرتهای سیاسی بالاترین ارزشها و توانمندیهای بشر را رقم زده اند، فضیلت مسکوت مانده است و به یکی از تابوهای بزرگ جامعه امروز تبدیل شد.
تکنولوژی ممکن است مذهب جدید بشریت شده باشد اما همه کس به این اطمینان ساختگی و ظاهری اعتماد نمی کنند و باور ندارند که سعادت و خوشبختی از آن مشتق می شود.
مونتسکیو در روح القوانین خود بازتابی به شرح زیر را ارائه می دهد: “سیاستمداران یونانی که تحت دولت مردمی و محبوب زندگی می کردند به این تشخیص رسیده بودند که هیچ نیروی دیگری برای پایداری و ثبات، بهتر از پرهیزکاری و فضیلت نیست.
اما چیزهایی که امروزه اهمیت پیدا کرده اند، تولید، تجارت، مسایل مالی، رفاه و حتی تجمل گرایی است.”
با گسترش محافظه کاری و ابتذال و قناعت به کمترین اخلاق و به بیشترین مال و قدرت در دنیای امروز ما، جست و جوی فضیلت به پدیده ای فوق العاده منحصر به فرد و کمیاب تبدیل شده است.
فضیلت نمی تواند یک قدرت باشد بلکه می تواند برای ما تسلی بخش باشد- نه به آن معنا که بگوید زندگی خوب است؛ که می تواند دروغ باشد؛ بلکه به این صورت که به ما هنر به چالش کشیدن امر مسلم و یقین را یاد بدهد.
همانطور که سنکا می گوید: “زندگی به مثابه یک نمایش است، طول آن مهم نیست، بلکه شایستگی بازی مهم است.”
با جمله اول که انسان یگانه موجودی ست که درک و مفهومی ار آینده دارد میشود مخالفت کرد؟ چرا که این انسان است که برای انسان های دیگر درک خود را از جهان باز گو میکند آیا می توان به یقین اثبات کرد که یگانه دنیای معقول و متفکر متعلق به انسان است ؟
این نوع تفکر که محور کاینات و خاقت بشر است و تمام عالم برای او آفریده و ایجاد شده این روزها با تردید روبرو شده ……؟
درگذشت دوریس لسینگ، برنده جایزه نوبل ادبی
1392/8/29
دوریس لسینگ، یکی از پرنفوذترین نویسندگان بریتانیایی و برنده جایزه نوبل ادبی، در سن ۹۴ سالگی در لندن درگذشت. موضوعهای اجتماعیای چون نژادپرستی و حقوق زنان جایگاه ویژهای در آثار او دارند. لسینگ متولد کرمانشاه بود.
دوریس لسینگ، از پرنفوذترین نویسندگان بریتانیا؛ این عکس در دوم ژوئن ۱۹۸۲ در کپنهاگ گرفته شده است
دوریس لسینگ، نویسندهی بریتانیایی، برنده جایزه ادبی نوبل سال ۲۰۰۷ بود. او در ۲۲ اکتبر ۱۹۱۹ در ایران به دنیا آمد و در زیمبابوه بزرگ شد.
مادر لسینگ پرستار و پدر او افسر ارتش استعماری (colonial army) بریتانیا بود که پس از بازنشستگی بهعلت جراحت در جنگ جهانی اول، در بانک شاهنشاهی ایران در کرمانشاه کار میکرد. پس از شش سال دوریس به همراه خانوادهاش به زیمبابوه (رودزیای جنوبی) رفت. وی از ۳۰ سالگی در لندن زندگی کرد.
لسینگ در نوجوانی با رنج و فلاکت مردم، خاصه در کشورهای مستعمره قاره آفریقا آشنا شد. از این طریق تصویرهایی در ذهن او نقش بستند که بعدها در آثارش بازتاب یافتند. مبارزه با بیعدالتی اجتماعی و فرهنگ استعماری موضوعهای مورد توجه لسینگ تا پایان زندگیاش بودند.
دوریس لسینگ در اولین رمان خود “ترنم علفزار” که در سال ۱۹۵۰ منتشر شد از نژادپرستی و استثمار بیرحمانه در قاره آفریقا میگوید. با وجود فشارهای زیاد، او همواره نسبت به انتخاب موضوعهای اجتماعی در آثار خود وفادار ماند.
او در رمان “دفتر یادداشت طلایی” در سال ۱۹۶۲، که بسیاری آن را بهترین رمان لسینگ ارزیابی کردهاند، به موضوع اعاده حقوق زنان پرداخته است. این رمان یکی از رمانهای محوری ادبیات فمینیستی به شمار میرود.
دوریس لسینگ در دوره اول نویسندگی خود عمدتا به مسائل اجتماعی پرداخته، سپس از منظر روانشناختی به موضوعها نگریسته و در دورهی پایانی به عرفان گرویده است.
لسینگ بیش از ۴۰ رمان نوشت و در ۸۸ سالگی بود که جایزه نوبل ادبی را دریافت کرد.
از جمله آثار او میتوان از “دفتر یادداشت طلایی”، “ازدواج موفق”، “گرسنگی”، “ترنم علفزار”، “خاطرات یک نجات یافته” و “تابستان پیش از تاریکی” نام برد.
آنکه خاک را به نظر کیمیا کند!
1392/8/22
شاهرخ تویسرکانیاز گذشتههای دور تا چند دهه قبل، نقاشی و تصویرگری و خلاصه هنرهای تجسمی در این دیار زیاد مورد اقبال عموم قرار نمیگرفت و چندان طرفداری نداشت چراکه به ما القا کرده بودند که این نوع هنرها پسندیده نیست و اغلب بر این باور بودند.یقین داشتند که آثار میکل آنژ، بهزاد، داوینچی، رامبراند، بوتیچلی و کمالالملک در پلیدی برابر سگ هستند و فرشتگان که نماد قداستند، به مکانهایی که آثار این هنرمندان در آن باشند، وارد نمیشوند و… ولی خوشبختانه در این سالها، دولتهای معاصر میلیونها تومان صرف حراست و ترویج هنرهایی چون نقاشی و مجسمهسازی کرده و دانشکدههایی را برای آموزش این هنرها راهاندازی کرده با این دلیل دیگر همچون گذشته که نقاشی همیشه در خدمت شعر و هنر بود و برای تزیین اشعار شعرا و هنرمندان که در دیوانها به چاپ میرسید، استفاده نمیشود بلکه خود به عنوان هنری مستقل و فراگیر در میان خیلی از افراد این جامعه بسط وگسترش یافته و آثار بعضی از نقاشان ما همانند استاد فرشچیان و پرویز کلانتری و آیدین آغداشلو و… به شکلی به موزهها و نمایشگاههای جهانی راه یافتهاند. باری، بگذریم و برسیم به کارها و زندگی استاد پرویزخان کلانتری. اگر اشتباه نکنم فروردین ماه سال 1351بود که با حضور هنرمندان زیادی تولد 40سالگی پرویز کلانتری جشن گرفته شد از آن روز تاکنون بهطور مدام با او در ارتباط هستم، از نظر من او همان هنرمند 40سالهیی است که با بلوغ فکری خود تاکنون، آثار قابل تاملی آفریده است، شاید تقارن نخستین ماه بهار با شروع زندگی این نقاش و نویسنده بزرگ دلیل عشق و علاقه وافر پرویز کلانتری به اعجاز این رنگها بوده و هست. یادم میآید خودش میگفت: (در دوسالگی لباس سفید و بلندی به تن داشتم و از مادرم خواستم که دکمههای رنگین برآن بدوزد) کودکی با پیراهنی عجیب و غریب که سرتا پا پوشیده از دکمههای رنگین بود، در همین سن، عشق خود را به رنگها نشان داد و در سه سالگی با خطخطی کردن در و دیوار همسایهها را و به (جکسون کولاک) نشان داد که چگونه باید نقاشی انتزاعی ساخت، البته (جکسون کولاک) هیچوقت از همسایهها کتک نخورد! درهفت سالگی با تکه زغالی در کوچه روی دیوار خانه خود نوشت اگر میخواهید مرا بشناسید سر این خط را بگیر و بیا… او خط را پیچاند و پیچاند و رفت روی دیوار کناری و رفت روی دیوار همسایهها و خط را ادامه داد تا کوچههای بعدی تا اینکه متوجه شد در یک محله غریبه گم شده و شروع کرد به گریه و زاری چون گم شده بود، او هنوز هم که سالهای زیادی از آن دوران میگذرد در میان این خط و نقاشیها همچنان گم شده اما گمشدهیی که آثارش در معتبرترین نمایشگاههای جهانی به نمایش درآمده و یکی از نقاشیهایش با نام (شهر ایرانی از نگاه نقاش ایرانی) در ساختمان سازمان ملل متحدو دریکی از سالنهای آن نصب شده و یکی دیگر از نقاشیهای او را یونسکو بهصورت تمبر در سطح جهان منتشر کرده. پرویز کلانتری در نوجوانی به اروپا رفته بود و آن هنگام که پایش به رکاب قطار هنر رسید و از آن بالا رفت و از پنجره قطار به (پیکاسو) نگاه کرد که قلمموهایش را بهجان درختان پیرو سبکهای پیشین اندخته بود و تلاش میکرد جایی را برای نهال کوبیسم باز کند. او در همان سال (میرو) و (شاگال) را دید ولی از سال 1353 با شروع نقاشیهای (کاهگلی)، دورهیی تازه از زندگی هنری خود را آغاز کرد که هنوز هم ادامه دارد، آثار خلق شده پرویز کلانتری از آن زمان تاکنون به موزههای زیادی از جمله موزه جهان نما در کاخ نیاوران، موزه سعدآباد، موزه هنرهای معاصر تهران و موزه کرمان راه یافته است، پرویز کلانتری غیر از فعالیتهای هنریاش در زمینه نقاشی بدون تردید نویسندهیی زبر دست و توانا نیز هست. خودش میگوید: اگر کسی مرا ببیند و بگوید (کتاب مرا دیده و خوانده خیلی ذوق میکند ولی اگر کسی بگوید نقاشی مرا دیده و پسندیده زیاد قلقلکم نمیدهد) … من نقاش هستم! اما هر چه زمان میگذرد به قلمرو نوشتن بیشتر از کشیدن عشق میورزم و علتش یعنی همین است که در نقاشی یکی سرنیزه پشت من میگذارد تا علاقههایش را به من تحمیل کند گذشته از این یکی از موارد آسیبشناسی هنر تجسمی این است که نقاش خود به خود تابع بازار میشود، ولی در نوشتن اینطور نیست و قرار نیست چیزی را که مینویسیم از ما بخرند یا حداقل برای من اینطور نیست… بنابراین آزادانه عمل میکنم و هر آنچه میخواهم مینویسم. به هر ترتیب کلانتری نقاش، روزنامهنویس و نویسندهیی تیزهوش نیز هست نویسندهیی که تاکنون چندین مجموعه داستان از او با نامهای (ولی افتاد مشکلها)، (چهار روایت)، (نیچه نه! فقط بگو مش اسماعیل)، (سال نویی که بر نیما گذشت) و در زمینه نقاشی کتابهای (خاک را به نظر کیمیا کنند)، (سر این خط را بگیر و بیا)، (مرگ پایان کبوتر نیست) از او منتشر شده. نوشتههای پرویز کلانتری طرح واقعیتهای
درد مندانه اجتماعی است، یکی از نوشتههای او تحت عنوان (هیچ) این موضوع را بیان میکند: در نمایشگاه زیورآلات پرویز تناولی که درگالری 10 بر پا شده بود شب اول نمایشگاه بسیار شلوغ و پربیننده بود که گویا شب قبل برای خریداران زیورآلات دیداری غیررسمی ترتیب داده شده بود من با تاخیر چند روزه که به نمایشگاه رفتم صاحب گالری از صاحبان قلم خواسته بود برای ویژه نامه تناولی یادداشتی بنویسند و از من هم خواست چیزی بنویسم آن روز در نمایشگاه از خریداران زیورآلات خبری نبود ولی گروهی از دخترکان را دیدم که به تماشای نمایشگاه آمده بودند، نسلی که بعد از انقلاب بهدنیا آمده بودند و احتمالا تناولی استاد هنرمند پیش از انقلاب را خوب نمیشناختند. سرو وضع آنها با روسری که فقط بخشی از موهای آنها را پوشانده و روپوش کوتاه و تنگ، شلوار جین که سبک هنرجویان هنرستانیها بود، با کولهپشتیهای خود، خودنمایی میکردند از خودم میپرسم که آنها در این کولهپشتیهای کوچک، چه چیزی را با خود به اینطرف و آن طرف میبرند؟ برای دریافت پاسخ، طاقت نیاوردم و از خود آنها پرسیدم شما توی این کولهپشتیهای به این کوچکی چه چیزی را به این طرف وآن طرف میکشید و آنها با خنده و شوخی سربه سر من پیرمرد گذاشتند و یکی از آنها به من گفت: در این کولهپشتیهای خود پرسشهای بزرگمان را به این طرف و آنطرف میبریم، پرسیدم این پرسشهای بزرگ چی هستند؟ گفت خیلی ساده است پرسشهای ما این است که عشق چیه؟ جوانی کدومه؟ خوشبختی یعنی چی؟اصلا برای چی آمدیم؟ برای چی میرویم؟ آنها اگرچه به زیورآلات نمایشگاه نگاه میکردند و بضاعت خرید آنها را نداشتند ولی شاید (هیچ) های تناولی پاسخ پرسشهای آنها بود، علاوه بر اینها درون مایه بیشتر نوشتهها ی کلانتری از طنزی زیبا و دلنشین برخوردار است. طنزی که او را وامیدارد از نوشته پشت یک وانت بار در جاده شمال آنچنان تاثیر بگیرد که دلش نخواهد از وانت بار سبقت بگیرد و از راننده بخواهد بایستد وبا او گپ بزند و از معنی جملهیی بپرسد که درشت روی بدنه آبی ماشین نوشته است. (ز گهواره تا گور بیخیال…) این نوشته نویسنده صاحب ذوق، نصیحت حکیم طوس را به نصیحتی مناسب با احوال خودش برگردانده… او که شاهد بینتیجه بودن تحصیلات و ناکامی دانشآموختگان این روزگار است. کسانی را میبیند که از فرط بیدانشی بر خر مراد سوارند و به این نتیجه تلخ میرسد که (زگهواره تا گور بیخیال) بهنظر میرسد، گوینده این نصیحت تلخ که احتمالا خود این راننده است، تجربه تلخ خود را از زندگی انشای علم بهتر است یا ثروت! در قالب متلک و کنایه بهصورت نصیحت بیان میکند. اگرچه بیخیالی پیام اصلی این نصیحت است اما این واژه منفی و پرمعنی از کجاآمده است؟ بیخیالی و منفعل بودن در برابر جو تقدیر ریشه در فرهنگ ناشی از شکستهای پیدرپی نزاعهای تاریخی دارد و انسان در حالت انفعالی تنها چاره رهایی از دغدغههای توانفرسا را همان در بیخیالی میپندارد. پرویز کلانتری گذشته از اینها، عضو چندین موسسه فرهنگی و هنری نیز هست از جمله عضو موسسه شورای کتاب کودک، عضو موسس انجمن حمایت از حقوق کودک در ایران براساس کنوانسیون جهانی کودک، عضو موسس انجمن دوستداران فرش در ایران، عضو موسس انجمن نقاشان ایران عضو افتخاری تصویرگران کتاب کودک و همچنین عضو افتخاری طراحان گرافیک در ایران نیز است. http://etemadnewspaper.ir |
نظرات بسته شده است، اما بازتاب و پینگ باز است.