دانایی،راهی به رهایی
دانایی، راهی به رهایی
در جستوجوی ریشههای عقبماندگی ایران از روند رشد و پیشرفت جهانی در قرن 19م، پژوهشگران زیادی همت گماردهاند تا شاید با پاسخ به این پرسش ریشهدار بتوانند مسیر درست را به جامعه بازشناسانند و جامعه را از تکرار تجربههای تلخ پیشین برهانند. تلاش در جهت ارائه یک نظریه کلان در زمینه عقبماندگی کشورهای جهان سوم بدون در نظرگرفتن مختصات و شرایط خاص فرهنگی، اجتماعی و تاریخی آنها به نتیجه علمی نخواهد رسید، بنابراین بررسی موشکافانه و دقیق در این حوزهها لازم و ضروری است. کمبود و پراکندگی منابع اطلاعاتی، همچنین تفاوتهای بنیادین در ساختارهای کشورهای جهان سوم، تحقیق و پژوهش در حوزه علوم انسانی را دشوار میکند. بحث پیرامون عقبماندگی در ایران مسئله تازهای نیست و از آغاز قرن 19 م که ایرانیان با کشورهای غربی آشنا شدند ذهن بسیاری را به خود مشغول داشته و هریک برای پاسخگویی در باب چرایی این موضوع یا رفع آن، مبادرت به تاملات نظری یا اقدامات عملی کردهاند. برخی شورشهای خارجی یا سلطه سیاسی و اقتصادی کشورهای غربی و برخی حکومتهای خودکامه و فاسد و حتی برخی دین را عامل عقبماندگی ایران قلمداد کردهاند در حالیکه برای رد هر کدام از این موارد میتوان شواهد و دلایل محکمی را ارائه کرد، بهعلاوه نمیتوان برای تفسیر پدیدههای اجتماعی و تاریخی به یک بعد بسنده کرد. برای مثال حکام خودکامه و رجال فاسد مولود شرایط اجتماعی و سیاسی جامعه آن روز ایران بودهاند و نمیتوان استعمارگران را در اینباره مقصر قلمداد کرد یا اساسا پدیدهای چون عقبماندگی را نمیتوان به دین ربط داد، بهخصوص در مورد ایران که بیشترین رشد علمی را پس از ورود اسلام بهخود دیده است. اما اینکه حکومتهای مطلقه بهخصوص قاجار که از نظر مردم این عصر مقصر اصلی عقبماندگی محسوب میشوند چرا از جانب جامعه ایران کمتر با چالش جدی روبهرو بودند، سوالی است که پاسخ به آن حقیقتی تلخ را آشکار میکند.
لازمه شکلگیری هرگونه اندیشه و فکری برای ایجاد تحول در وضع موجود، ناراضی بودن از آن وضع است، همانگونه که در جوامع اروپایی نارضایتی از سلطه کلیساها موجب پیدایش رنسانس و انقلابهای صنعتی شد. اما در ایران عدم انگیزه و آگاهی سیاسی افراد باعث میشده که جامعه در طول تاریخ نیاز به تحول را احساس نکند و همواره خود را فاقد هرگونه اراده و توانایی در تغییر وضع موجود بداند و چه بسا از آن واهمه داشته باشد. بنابراین نیاز تشکیل نهادهایی مستقل از حکومت برای تعدیل قدرت مطلقه شاه، در مردم ایران تا سالهای قبل از انقلاب مشروطه احساس نمیشده است. مسلما در چنین جامعهای اندیشهای که پتانسیل لازم جهت برهم زدن ساختار استبدادی حاکم را داشته باشد وجود نداشته است و جایگزینی را برای آن هم نمیتوانسته متصور باشد. مردم در برابر نظام سیاسی منفعل بودند و خود را نه صاحب حق میدانستهاند نه مسئول، در نتیجه باوجود علاقهای که به دولت زندیه داشتند اما دلیلی هم برای حمایت از آن نمیدیدند. بنابراین ایران خیلی قبلتر از دوره قاجار و حتی قبل از حمله مغولها و افغانها در سراشیبی انحطاط قرار گرفته بود، آیا میتوان از مردمی که شخصی چون ناصرالدین شاه را «ظلالله» میخواندند و بعد از قتلش به وی لقب شاه شهید میدادند، انتظار داشت که در برابر خودکامگی و فساد شاهان قد علم کنند. بنابراین آنچه عقبماندگی را در قرن 19 م و در برابر جهانی که به سرعت بهسوی توسعه میشتابد، رقم میزند نه حاکمان فاسد بلکه جامعه و فرهنگی است که از دانستن میگریزد؛ مسئلهای که شاردن جهانگرد فرانسوی نزدیک به 150 سال پیش از آن هم به آن اشاره کرده است. وی مینویسد: «در مشرقزمین و ایران کسی به کشف علوم جدید علاقهای ندارد» و در جای دیگر میگوید: «مردم ایران نمیتوانند بپذیرند که کسی دنیا را برای اطلاع از وضع زندگی سایر مردم جهان زیر پا بگذارد بنابراین اگر بگویی جهانگرد هستم به تو به چشم یک جاسوس نگاه میکنند.»
رویا نظری*
*کارشناس ارشد علوم سیاسی
http://baharnewspaper.com
داستایفسکی در «جنایت و مکافات» خود را به محاکمه می کشاند
گفتوگو با پرویز شهدی
اغلب منتقدان و خوانندگان ادبیات، بر این رای اجماع نظر دارند که فئودور داستایفسکی بزرگترین نویسنده و «جنایت و مکافات» یکی از برجستهترین رمانهای جهان است. این کتاب بارها و بارها به زبانهای مختلف ترجمه شده و دوستداران ادبیات را در سراسر جهان مفتون خود کرده است. حالا این کتاب را پرویز شهدی یکی از باسابقهترین مترجمان آثار ادبی به فارسی برگردانده و نشر کتاب پارسه منتشر کرده است. گپ و گفتی را با او به بهانه انتشار این کتاب میخوانید.
بهتازگی ترجمه شما از رمان«جنایت و مکافات» وارد بازار کتاب شده است. چه مضمونی را در این اثر برجسته و مهم میدانید که باید در وهله اول به آن توجه کرد؟
دو فکر، دو مشغولیت ذهنی، فئودور داستایفسکی را در تمام عمر، همهجا و در همه آثارش تعقیب میکند: فقر و ثروت. فقر که سرمنشاء همه بدبختیها، تیرهروزیها، فسادهای خانوادگی و اجتماعی، اعتیاد به الکل و فحشاست، البته دزدی و جنایت را هم باید به اینها افزود و ثروت که موجب رفاه و قدرت است. داستایفسکی از ابتدای جوانی با فقر و تنگدستی آشنا بوده و هرگز هم دست از سرش برنداشته، پس عجیب نیست که خواهان قدرت باشد و نماد این قدرت، در ذهن راسکولنیکف، ناپلئون است. داستایفسکی در چهار سالی که در زندان با دزدها، آدمکشها و منحرفهای اخلاقی همزنجیر است، آشکارا با این دو پدیده، با این دو دلمشغولی دائمیاش روبهرو میشود. حتی آنهایی هم که برای لذتهای حیوانی دست به آدمکشی، دزدی یا تجاوز زدهاند، بهنحوی برای دستیابی به قدرت یا تلافیجویی به خاطر دستنیافتن به آن بوده است. موضوع پول و ناپلئون که هردو مظهر قدرت هستند، ترکیبی مشترک دارند. اولی قدرت میبخشد و دومی آن را به کار میبرد.
نگاه داستایفسکی به مقوله آزادی نیز از همین تفکر سرچشمه میگیرد؟
فکر آزادی برای داستایفسکی نوجوان بالاترین اندیشههاست، اما آزادی را نه با فساد و تباهی، بلکه جز با قدرت نمیتوان بهدست آورد. قرن نوزدهم، با پیدایش رمانتیسم، بیشتر از هر زمانی به تهیدستی و فرزندان آنکه فساد و فحشاست میپردازد. دیکنز در انگلستان و اوژن یونسکو و ویکتورهوگو در فرانسه کسانی بودند که اول بار به این موضوع پرداختند: سرگذشت آدمهای محروم، تیرهروز، گرسنه و بیمار. هرچند بالزاک هم در آثارش به این موضوع پرداخته، آثار او همه طبقههای جامعه را دربرمیگیرد.
<> داستایفسکی تا چه اندازه به واقعیت و تا چه میزان به تخیل اهمیت میدهد؟
داستایفسکی انسان حقیقتبینی است، در عالم خیال زندگی نمیکند. تهیدستان او انسانهایی واقعی هستند که در هر جامعهای با دشواریهای فراوان دست به گریباناند و داستایفسکی بیشتر از هر نویسنده روسی به آنهایی که دور و برش رنج میبرند و عذاب میکشند توجه دارد، چون خودش هم جزو آنهاست وهزاران فرسنگ دور از تولستویها و تورگنیفهای مرفه و ثروتمند. در یادداشتهایش مینویسد: «خوشبختی در رفاه وجود ندارد، خوشبختی را فقط با رنجبردن میتوان بهدست آورد. انسان برای این به دنیا نمیآید که خوشبخت باشد، برای رسیدن به آن باید بهایش را با رنج و درد بپردازد. در این امر هیچ بیعدالتی وجود ندارد، چون آسودگی وجدان با تجربه ممکن است و هرکسی خودش باید برای رسیدن به آن تلاش کند. قانون ازلی در کره خاکی ما رنجبردن است. اما رسیدن به این حقیقت خودجوش، که آدم در سراسر عمر تجربهاش میکند، چنان شادی عظیمی همراه میآورد که آدمها برای پرداخت بهای آن باید سالها رنج بکشند.»
آیا دغدغه داستایفسکی در«جنایت و مکافات» طرح مسئله جنایت به عنوان پدیدهای اجتماعی است؟
در ماجرای این مرد جوان (راسکولنیکف) مسئله ارتکاب جنایت مطرح نیست، بلکه پشیمانی وحشتناکی که پس از ارتکاب آن به او دست میدهد، موردنظر است. کشتن پیرزن نزولخوار و خواهر بیگناهش که برحسب تصادف در صحنه ظاهر میشود، بیشتر از 20صفحه از متن را به خود اختصاص نمیدهد، ولی راسکولنیکف در 700صفحه با پشیمانی و عذاب وجدان دست به گریبان است و در پایان کتاب رهایی از عذاب وجدان 25 صفحه از کتاب را، آنهم به صورتی قراردادی، به خود اختصاص میدهد. داستایفسکی هرگز به رهایی کامل از عذاب وجدان اعتقاد نداشته است. درواقع طرحی که برای کتابش دارد خود جنایت نیست، نتایج آن است. در نامهای که به سردبیر مجله پیک روس مینویسد، طرح رمانش را اینگونه ارائه میدهد: «گزارش روانشناسانه یک جنایت که به طور واقعی امسال صورت گرفته و خبرش در روزنامه منتشر شده. جوان دانشجویی که از دانشگاه اخراج شده و درنهایت فقر و تنگدستی به سر میبرد، تحتتاثیر بیتفاوتی ناشی از اینهمه محرومیت، عدم تعادل روحی و زیر نفوذ بعضی نظریههای مبهم و نامطمئن که در همهجا منتشر شده است، تصمیم میگیرد برای پایان بخشیدن به این وضعیت غمانگیز، بهزور و حتی جنایت متوسل شود… پیرزن نزولخواری را در نظر میگیرد که بدجنس، زورگو و سخت آزمند است و برای توجیه عملش به خود میگوید: «این زن زالوصفت چه ارزشی دارد که زنده بماند؟ آیا حتی برای یکنفر در این دنیا میتواند مفید واقع شود؟…» تصمیم میگیرد او را بکشد، اموالش را بدزدد و مادر بینوایش را که در شهرستانی دورافتاده در فقر و تنگدستی بهسر میبرد و خواهرش را که از روی ناچاری میخواهد با آدم پولداری ازدواج کند، نجات دهد… یک ماه از ماجرای قتل میگذرد و هیچ سوءظنی نسبت به او وجود ندارد، آنوقت است که اثر روانشناسانه ارتکاب جنایت بهصورت عذاب وجدان به سراغش میآید…»
چرا این رمان همیشه خوانده شده و یکی از مهمترین آثار ادبی قرن خوانده میشود؟
داستایفسکی در همه داستانهایش، آنهم نه در ویژگیهای یک شخصیت، بلکه چندین شخصیت، با شکل و قیافه و وضعیتهای اجتماعی گوناگون و حتی در قالب زنان داستانش ظاهر میشود و از طریق آنها، حوادث زندگی و افکار و عقیدههایش را بیان میکند. اما در«جنایت و مکافات» خود را به محاکمه میکشاند. درست است که آدم نکشته، دزدی نکرده، ولی کارهایی که کرده، قمار، تجاوز، خیانت و بسیاری اعمال دیگر، روی وجدانش سنگینی میکنند. خودش میگوید: «خواستهام افکارم را به آدمی تحصیلکرده از نسل جدید القا کنم، تا این افکار و عقاید بهصورتی چشمگیرتر و قطعیتر نمایان شوند.» اگر آدم نکشته، اگر دزدی نکرده تا از آن تنگدستی و محرومیت درازمدت رهایی یابد، اگر شب و روز افکارش را بهصورت داستان روی کاغذ آورده، آنهم در مقابل نانی بخور و نمیر و سودش را دیگران بردهاند و درنتیجه از آنها کینه به دل گرفته، فکر انتقام گرفتن از این بیعدالتیها را در ذهنش میپرورانده. موضوع پول و بهدستآوردن آن، به هر صورتی که شده، در بیشتر داستانهایش مطرح است. راسکولنیکف در این رمان، از همه شخصیتهای داستانهایش به نویسنده نزدیکتر است. جوان ایدئالیستی که میخواست یکتنه علیه نظام ضعیفکش و زورگوی روسیه قیام کند، به قدرت و ثروت برسد، از رفاه و تنعم برخوردار شود، از همه بیشتر به خالقش شباهت دارد. از همه بالاتر، افکار ضدونقیضی است که در سر میپروراند: از یک سو رضا و تسلیم مسیحوار، پاکی و معصومیت مریموار و از طرف دیگر علاقه به زندگی مادی و دنیوی، رسیدن به ثروت و قدرت، همگی در این کتاب به ظاهر ساده، ولی در باطن بسیار ژرف و پیچیده، جمعاند.
http://www.baharnewspaper.com
حکیم گوشهنشین
به بهانه بزرگداشت عمر خیام
غیاثالدین البوالفتح عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری ملقب به حکیم، حجهالحق، امام عصر و جانشین ابنسینا و معروف به حکیم عمر خیام در 28 اردیبهشت سال 427 خورشیدی (1048میلادی) در نیشابور متولد شد. شغل پدرش خیمهدوزی بود به همین دلیل او را خیام نامیدند. او که در دوران سلجوقیان که قلمرو حکومت آنان از خراسان گرفته تا کرمان، ری، آذربایجان و کشورهای روم، عراق، یمن و فارس را شامل میشد و همعصر سلطان سنجر و ملکشاه سلجوقی زندگی میکرد در زمان حیات خیام حوادث مهمی به وقوع پیوست از جمله جنگهای صلیبی، سقوط دولت آلبویه، قیام دولت آلسلجوقی و… خیام بیشتر عمر خود را در شهر نیشابور گذراند. او به جهت تلاش و تاثیرش در علوم زمانه شهرت جهانی یافت. اصلاح گاهشماری ایران در زمان وزارت خواجه نظامالملک، تدوین تقویم جلالی (لقب سلطان ملکشاه سلجوقی)، نگارش رباعیات که به اغلب زبانهای دنیا ترجمه شده و شهرت جهانی یافته، مطالعات وی در ریاضیات، موسیقی و ادبیات از جمله فراهم کنندههای محبوبیت و مشهوریت وی به شمار میروند.
براساس روایتی؛ خیام، حسن صباح و خواجه نظامالملک معروف به سه یار دبستانی بودهاند که هریک در بزرگسالی به راه خود رفتهاند. حسن صباح رهبری فرقه اسماعیلیه را عهدهدار شد، خواجه نظامالملک سیاستمداری را برگزید و خیام به راه علم و تفکر قدم گذاشت.
در زمان حکومت ملکشاه و وزارت خواجه نظامالملک به دلیل اهمیت علم و جایگاه آن در جامعه و مهارتی که خیام در علم نجوم داشت با گروهی از منجمین معاصر در بنای ساختن رصدخانه سلطان ملکشاه سلجوقی همکاری کرده و به انجام تحقیقات نجومی میپرداخت اما پس از کشته شدن خواجه نظامالملک و سپس ملکشاه، در میان فرزندان ملکشاه بر سر تصاحب سلطنت اختلاف افتاد و بر اثر آشوبهای پدید آمده حاصل از آن، مسائل علمی به فراموشی سپرده شد بنابراین خیام رصدخانه را ترک کرد و گوشهنشینی را برگزیده و به مطالعات خود در ریاضیات، موسیقی و… پرداخت که حاصل آن کتب و مقالات علمی بسیار در زمینههای مورد اشاره است.
گفتنی است عمده شهرت خیام به دلیل نگارش رباعیات است که نخستینبار توسط فیتر جرالد به انگلیسی ترجمه شده و در اختیار جهان قرار گرفت. اما ترجمه بسیار آزاد و گاه اشتباه از شعر خیام موجبات سوءتعبیرهای بسیاری از شخصیت وی را فراهم آورده است. بعضی برای بیان و روشن کردن اندیشه و افکار او به ظاهر رباعیات توجه کرده و بعضی نیز اندیشههای واقعی او را با ترجمه عمیق آثارش به نمایش درآوردهاند. حکیم عمرخیام در سال 517 هجری در نیشابور درگذشت.
او قبل از مرگ خود محل آرامگاه خود را پیشبینی کرده بود که نظامی عروضی در ملاقاتی که با وی داشته این پیشبینی را اینطور بیان کرده: «گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گلافشان میکند.»
نظامی عروضی بعد از چهار سال که از وفات خیام میگذشت به شهر نیشابور رفته و به زیارت مرقد این شاعر بزرگ رفته و با کمال تعجب دید که قبر او درست در همان جایی است که او گفته بود.
خیام آثار علمی و ادبی بسیار تالیف کرد که معروفترین آنها 17 رساله و کتاب است از جمله: رساله مشکلات ایجاب، رسالهای در طبیعیات، رسالهای در بیان زیگ ملکشاهی ،رساله نظامالملک در بیان حکومت، رساله لوازمالاکمنه و …
حوریه مقصودی
http://baharnewspaper.com
تنهایی در شعر حافظ
تنــــهایی از واقعیتهای گریزناپذیــــر هستی است. باید پذیرفت که با وجود آمیختگیهای اجتماعی و خانوادگی، به تنهایی رنج میکشیم و به تنهایی میمیریم. تنهایی وجودی (existential loneliness) از تنهایی بین فردی (interpersonal loneliness) بنیادیتر و ریشهدارتر است. تنهاییای که با وجود رضایتبخشترین روابط با دیگران همچنان باقی است. این نوع تنهایی به زیبایی در شعر شاملو آمده است: «کوهها باهمند و تنهایند/ همچو ما با همان تنهایان.» حافظ از تنهایی گریزان است. دلش از تنهایی به جان میآید و از خدا طلب همدم میکند. هرچند اهل خلوتگزینی است ولی برایش خلوتی خوش است که با یار باشد؛ آن هم یاری که یارِ او باشد و نه شمع انجمن! هرچند به خیالی از یار قناعت میکند ولی بدون آن هم صبحش شام نمیشود. حتی خیال یار هم برایش نجاتبخش است:
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
گویی همیشه حضور «دیگری» برای واقعیکردنِ واقعیت لازم است. برای همه ما پیش آمده است که اگر جایی خوش باشیم زمانی این خوشبودن برایمان معنیدار میشود که آن را با «دیگری» سهیم کنیم و اگر هم دستمان به «دیگری» نمیرسد حداقل جایش را خالی کنیم. حافظ هم میگوید: «گل بیرخ یار خوش نباشد» یا در جای دیگر به اهمیت حضور یار اینگونه اشاره میکند:
ساقی و مطرب و میجمله مهیاست ولی
عیش بییار مهیا نشود یار کجاست
خلاصه حافظ همیشه از «غم تنهایی» شکایت دارد و بهشدت نیازمند حضور یا حداقل خیالِ حضورِ یار است. نیازی که به او فرصت رویارویی با تنهایی وجودیاش را نمیدهد و به توهمی از آمیختگی دلخوش میدارد. اروین یالوم، روانپزشک با رویکرد وجودی، معتقد است که در عشق این پارادوکس وجود دارد که دو موجود یکی میشوند و باز دو موجود میمانند. انسان حتی در صمیمانهترین رابطهها هم عمیقا تنهاست. مولانا به بهترین شکل با تنهایی وجودی رویاروی شده است:
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
فرد باید بتواند با خودش خلوت کند و به جای کشتن زمان آن را تجربه کند. وقتی انگیزه اصلی ارتباط با دیگری، دفع تنهایی باشد، آن «دیگری» در حد ابزار تقلیل داده میشود.
زمانی میتوان رابطه عاشقانه خوبی داشت که با تنهایی خود کنار آمده و جسورانه با آن مواجه شده باشیم. اینجاست که آمادگی آمیختگی با دیگری را داریم. این ارتباط نه به معنای فرار از تنهایی، بلکه به معنای پدیدهایست کاملا انسانی و در ذاتِ خود تمام.
حافظ باجُغلی*
*روانپزشک
http://www.baharnewspaper.com
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم…
سومی می لرزید…
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود…
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید…
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد…
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد…
همچنان می گریید…
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند…
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را…
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری
۷۰ سالگی شازده کوچولو، شاهکاری در ادبیات جهان
هفتاد سال پیش اثر کوچکی منتشر شد که طراوت و تازگی آن دنیای ادبیات را شگفتزده کرد. در برگهای اندک کتابی که در ظاهر برای کودکان نوشته شده بود، حکمتی عمیق و معنایی شگرف نهفته بود. این کتاب “شازده کوچولو” نام داشت.
آنتوان سنت اگزوپری در اصل خلبانی جسور و ماجراجو بود، و تنها برخی از شیرینترین خیالها و جسورانهترین رؤیاهای خود را به روی کاغذ آورد. این فرانسوی آزاده در ۶ آوریل ۱۹۴۳ زمانی که اروپا در آشوب خون و جنون جنگ جهانی دوم فرو رفته بود، آخرین رؤیای پرشکوه خود را در نیویورک انتشار داد.
سنت اگزوپری نویسندگی و پرواز را به یک اندازه دوست داشت و هر دو برای او رمز رهایی و آزادگی بودند. او د”شازده کوچولو” مهمترین اثر سنت اگزوپری، در قالب داستانی برای کودکان نوشته شده، اما گروههای گوناگون، از هر سن و رنگ و تیرهای، هر کسی در چهارگوشه جهان که اندکی شعور و سر سوزنی ذوق و ذکاوت دارد، از این داستان لذت میبرد. سرگذشت او را میتوان نخستین درس فلسفی برای کودکان دانست و همچنین افسانهای دلنشین برای بزرگسالان.
داستان سرگذشت شاهزادهای کوچکاندام، با چشمانی هشیار و تخیلی سرشار است. موجودی پریوار که از سیارهای دور به زمین ما سفر کرده است. او آفاق را طی کرده اما هنوز در اندیشه گلی است که در سیارهی خود تنها گذاشته است. او که در سفری شگرف ناغافل به دنیای ما آمده، همه چیز را با بهت و حیرت مینگرد، زیرا دنیای ما را سخت آشفته و نابسامان میبیند.
حیرت “شازده کوچولو” از این است که ساکنان زمین به ارزش نعمت زندگی پی نبردهاند. او دریغ میخورد که آدمی از غریزه و احساس طبیعی خود دور افتاده و به جای گوهر ناب زندگی به زر و زیورهای مصنوعی دل بسته است.ر میان آن دو سرگردان ماند و هر دو را تا بلندترین اوجها تجربه کرد.
“شازده کوچولو” مهمترین اثر سنت اگزوپری، در قالب داستانی برای کودکان نوشته شده، اما گروههای گوناگون، از هر سن و رنگ و تیرهای، هر کسی در چهارگوشه جهان که اندکی شعور و سر سوزنی ذوق و ذکاوت دارد، از این داستان لذت میبرد. سرگذشت او را میتوان نخستین درس فلسفی برای کودکان دانست و همچنین افسانهای دلنشین برای بزرگسالان.
داستان سرگذشت شاهزادهای کوچکاندام، با چشمانی هشیار و تخیلی سرشار است. موجودی پریوار که از سیارهای دور به زمین ما سفر کرده است. او آفاق را طی کرده اما هنوز در اندیشه گلی است که در سیارهی خود تنها گذاشته است. او که در سفری شگرف ناغافل به دنیای ما آمده، همه چیز را با بهت و حیرت مینگرد، زیرا دنیای ما را سخت آشفته و نابسامان میبیند.
حیرت “شازده کوچولو” از این است که ساکنان زمین به ارزش نعمت زندگی پی نبردهاند. او دریغ میخورد که آدمی از غریزه و احساس طبیعی خود دور افتاده و به جای گوهر ناب زندگی به زر و زیورهای مصنوعی دل بسته است.
ادیبی بلندپرواز
آنتوان دو سنت اگزوپری در ۶ ژوئن ۱۹۰۰ در خانوادهای فرهیخته در شهر لیون، جنوب فرانسه، به دنیا آمد. از کودکی استعداد ادبی خیرهکنندهای داشت، اما حرفه خلبانی را برگزید که به طبع بلندپرواز او بهتر پاسخ میداد.
در جوانی چند کتاب نوشت، که کمابیش تمام آنها از شور رهایی و شوق پرواز نشان دارند: “پیک جنوب”، “پرواز شبانه” و “زمین انسانها” و…
سنت اگزوپری شیفته نویسندگی و پرواز بود
سنت اگزوپری در پروازهای بیشمار خود به سفرهایی جسورانه دست زد و بارها با خطر مرگ روبرو شد. در سال ۱۹۳۵ در پروازی به مقصد هند، یکه و تنها، در شنزاری بینام و نشان از صحرای افریقا به زمین نشست. در آن هنگام که مانند غریقی “به تخته سنگی در اقیانوس بیکران” آویخته بود، ناگاه از صدایی گیرا به خود آمد: «لطفا برایم عکس یک گوسفند بکش!»
این صدای نرم و ظریف به “شازده کوچولو” تعلق داشت که مثل فرشتهای جادویی بر او ظاهر شده بود تا او را به زندگی فرا بخواند.
سنت اگزوپری تنها یک سال پس از انتشار “شازده کوچولو” در ۴۴ سالگی درگذشت. او این توفیق را نداشت که ببیند داستان کوچک او به یکی از محبوبترین کتابهای قرن بیستم بدل شده، به نزدیک ۲۰۰ زبان دنیا ترجمه شده، کوچک و بزرگ در چهارگوشه جهان با پیام امیدبخش آن آشنا هستند.
شازدهای برای دوران ما
بیشتر کودکان جهان، به ویژه نسلهای پیش که کمتر با بازیهای کامپیوتری سروکار داشتند، با این کتاب دلنشین آشنا هستند.
از روی داستان “شازده کوچولو”، نمایش تئاتری، باله، یک فیلم موزیکال (۱۹۷۴) و چند فیلم کارتونی و عروسکی تهیه شده است.
داستان “شازده کوچولو” را نخست در سال ۱۳۳۳ محمد قاضی، مترجم نامی، به زبان فارسی برگرداند، اما بعدها مترجمان دیگری از جمله احمد شاملو نیز ترجمههایی از آن به دست دادند؛ اگر چه برخی منتقدان ادبی، از جمله ابوالحسن نجفی ترجمه شاملو را چندان موفق نمیدانند.
گزیدهای از گفتههای نغز “شازده کوچولو” در داستان سنت اگزوپری:
«من برای گلی که مال من است، مسئول هستم.»
«ارزش یک گل به قدر زمانی است که پای آن صرف کردهای.»
«آدمها توی یک باغ پنج هزار گل میکارند و بعد نمیتوانند گلی را که میخواهند پیدا کنند.»
«آدم بزرگها خودشان چیزی نمیدانند، آن وقت با توضیح و تعریف حوصلهی بچهها را سر میبرند.»
«چیزی که بیابان را زیبا میکند، چاهی است که در جایی پنهان شده است.»
«شبها که به آسمان نگاه میکنی، انگار کن که همه ستارهها به تو تعلق دارند. من روی یکی از آن ستارههایی زندگی میکنم که دارد میخندد.»
فرار از دنیای صنعتی به سوی رقص فلامنکو
شهر دوسلدورف برای سیزدهمین بار میزبان بزرگترین فستیوال فلامنکو در آلمان شد. در این فستیوال هنرمندی آلمانیتبار “کارینا لا دبلا” با رقص فلامنکوی خود ترکیبی از مدرنیته و سنت ارائه داد.
تالار رقص شهر دوسلدورف امسال سی و پنج سالگی خود را با عنوان”بازگشت به آینده جشن میگیرد. افزون بر این، امسال برای سیزدهمین بار بزرگترین فستیوال فلامنکو آلمان در شهر دوسلدورف در این تالار از تاریخ ٢١ مارس تا یکم آوریل برگزار شد.
در روز یکشنبه ٣١ مارس کارینا لا دبلا (Carina La Debla) رقصنده آلمانیتبار همراه با گروه خود بر روی صحنه رفت. قطعات اجرایی او “فلامنکو برای آزادی” (Flamenco por libre) نام دارد. گروه ٣ نفرهی او از یک خواننده، یک نوازنده گیتار و یک نوازنده ضرب تشکیل میشد.
فرار از دنیای صنعتی به جامعه کهن
کارینا در سال ١٩٩۵ در پی آموختن رقص فلامنکو به سوییا (Sevilla) اسپانیا مهاجرت کرد. انگیزهی او برای فلامنکو انتقال از دنیای صنعتی آلمان به جامعه کهن و سنتی اسپانیا بود. او خود در این باره میگوید: «من در آلمان احساس پوچی می کردم و خواستم از این جامعه تکامل یافته به دنبال ریشهها بروم.»
او در سن ١١ سالگی با خواندن بیوگرافی یک رقصنده فلامنکو به این هنر علاقهمند شد و در سن ١۴ سالگی کار خود را با فلامنکو آغاز کرد.
رقصنده آلمانیتبار فلامنکو، کارینا لا دبلا
ریشههای فلامنکو
موسیقی فلامنکو از تاثیر موسیقی قوم مورو (مسلمانان شمال آفریقا)، موسیقی لاتین و موسیقی عربی شکل گرفته است و از ٣ بخش رقص، آواز و گیتار تشکیل میشود.
به گفته کارینا، فلامنکو ریشه در جامعه فئودال آندالوس قدیم دارد که نمادی از رنج و اندوه کشاورزان آن زمان را به نمایش میگذارد.
در عین حال کارینا میافزاید که با وجود این، فلامنکو همانند درختی میماند که دارای شاخه های مختلفی است؛ نظیر فلامنکوی تراژدی، کمدی و فلامنکویی که بر زنانگی رقصنده تاکید میکند. هر یک از این شاخهها گویای احساسی متفاوت است.
پلی میان مدرنیته و سنت
ویژگی رقص کارینا نسبت به دیگر رقصندگان فلامنکو در این است که رقص او پلیست میان فلامنکوی سنتی و فلامنکوی مدرن.
گروه سه نفرهی رقصنده آلمانیتبار فلامنکو، کارینا لا دبلا
به گفته او در فلامنکوی مدرن تمام ساختارهای آوازی بر جای خود میمانند ولی حرکات بدن، گویای فرهنگی مدرن است که با حرکات بدنی فلامنکوی سنتی متفاوت است.
این آمیزش مدرنیته و سنت بیشباهت به شخصیت کارینا نیست. او به نوعی آلمان را وارد اسپانیا کرده و همین امر او را از سایر رقصندگان فلامنکو متمایز میسازد.
او درباره هویت خود پس از زندگی طولانی در اسپانیا میگوید: «من آلمانی هستم اما با اشتیاق تمام در اسپانیا زندگی میکنم.»
فعالیت کارینا تنها به شهر دوسلدورف محدود نمیشود. او در شهرهای نورنبرگ و درسدن آلمان کارگاههای آموزشی فلامنکو برگزار میکند.
مارگریت دوراس و انتقام خونسردانه از عشق؛ نگاهی به کتاب تازه ای درباره دوراس
عشق معلق به تازگی در فرانسه منتشر شده است
مورخان، ادبیات نیمه دوم قرن بیستم فرانسه را مدیون حضور زن سالخورده و در هم شکستهای میدانند که خاطرات دوران طراوت و شادابیاش در چنبره یاد عشقی است که ناگهان سر رسید و چهره واقعی او را نمایان کرد.
این زن، کسی نیست جز مارگریت دوراس که در آثارش شیوههای تازهای را در عرصه رماننویسی آزمود و رونق تازهای به نثر فرانسوی بخشید.
آثار مارگریت دوراس به زبانهای مختلفی، از جمله فارسی، ترجمه و درباره آن نوشته شده، و در فرانسه نیز، سالی نیست که کتابها یا ویژهنامههایی جدید درباره این نویسنده محبوب منتشر نشود.
آخرین نمونه این کتابها، اثری است با نام «عشق معلق» که در روزهای آغازین سال جدید میلادی، از سوی انتشارات «سوی» در پاریس منتشر شد.
این کتاب بر اساس مجموعهای از گفتوگوهای مارگریت دوراس با «لئوپولدینا پالوتا دلا توره» روزنامهنگار «لا استامپا»، یکی از روزنامههای ایتالیا، شکل گرفته و برای اولین بار به زبان فرانسه ترجمه و منتشر شده است.
این روزنامهنگار ایتالیایی در مقدمه کتاب، ماجرای شکلگیری این گفتوگوها را بازگو میکند. او میگوید که برای اولین بار مارگریت دوراس را در سال ۱۹۸۷ و کمی پس از انتشار ترجمه ایتالیایی رمان «چشمان آبی، گیسوان مشکی» ملاقات کرد.
گرفتن مصاحبه از دوراس کار سادهای نبود؛ اما لئوپولدینا بالاخره توانست با وساطت «اینگ فلترینلی»، عکاس آلمانی و یکی از ناشران آثار دوراس در ایتالیا، به اتاق این نویسنده در خیابان «سن بنوآ» در پاریس راه یابد: «پشتش به من بود. کوچک، خیلی کوچک. مثل عکسهایش، نشسته بود پشت میز و آرنجهایش را به میز تکیه داده بود. در اتاقی غبارگرفته و پر از کاغذ و کتاب و وسیله.»
اولین بار نیست که گفتوگو با مارگریت دوراس در قالب کتاب منتشر میشود؛ تا کنون شش عنوان کتاب در این زمینه در فرانسه منتشر شده که اولین آنها، کتاب گفتوگوی اگزوییر گوتیه با دوراس است که سال ۱۹۷۴ از سوی انتشاراتی که آثار دوراس را منتشر میکند، یعنی انتشارات «مینیویی» منتشر شد.
همچنین در میان این کتابها، کتاب گفتوگوی مارگریت دوراس با فرانسوا میتران، رییس جمهور اسبق فرانسه، خواندنی است. این کتاب که اولین بار سال ۲۰۰۶ از سوی انتشارات گالیمار منتشر شد، امسال در قطع جیبی دوباره انتشار یافته است.
با وجود این، کتاب «عشق معلق»، یک ویژگی منحصر به فرد دارد؛ دوراس در هیچ کدام از گفتوگوهای قبلی این چنین از خود سخن نگفته است. در واقع خواننده با خواندن این گفتوگوها، از بیشتر پیچ و خمهای زندگی و نویسندگی مارگریت دوراس گذر خواهد کرد.
کتاب صد و نود صفحهای «عشق معلق» شامل دوازده فصل است: «کودکی»، «سالهای پاریس»، «شیوه نویسندگی»، «تحلیل متن»، «ادبیات»، «نقد»، «سینما»، «نمایش»، «عشق»، «زن»، «شخصیتها» و «جاها».
کودکی و جوانی
زندگی دوراس در یک نگاه
۱۹۱۴: تولد در نزدیکی شهر سایگون در ویتنام
۱۹۲۱: مرگ پدر
۱۹۳۲: ورود به فرانسه برای ادامه تحصیل
۱۹۳۹: ازدواج با روبر آنتلم، یکی از دوستان دوران دانشگاه
۱۹۴۰: انتشار کتاب «امپراتوری فرانسه» با نام «مارگریت دونادیو» و ملاقات با دیونیس ماسکولو که بعدها دومین همسرش شد
۱۹۴۳: انتشار اولین کتاب با نام مستعار «دوراس»؛ نامی که از زادگاه پدرش گرفته بود
۱۹۴۵: عضویت در حزب کمونیست
۱۹۴۷: طلاق و ازدواج مجدد
۱۹۵۰: نگارش اولین نمایشنامه و اخراج از حزب کمونیست
۱۹۵۶: مرگ مادر
۱۹۵۷: طلاق از همسر دوم و اولین تجربه روزنامهنگاری در «فرانس ابزرواتوار»
۱۹۵۸: انتشار رمان مدراتو کانتابیله
۱۹۵۹: نمایش هیروشیما عشق من در جشنواره کن
۱۹۸۴: اهدای جایزه گنکور بابت نوشتن رمان «عاشق»
۱۹۸۵: انتشار رمان «درد»
۱۹۹۳: انتشار «نوشتن»
۱۹۹۵: انتشار «همین و تمام»
۱۹۹۶: مرگ در خیابان سن بنوآ واقع در یکی از قدیمیترین محلههای پاریس و دفن در گورستان مونپارناس
اولین پرسش کتاب، درباره کودکی مارگریت دوراس است. روزنامهنگار ایتالیایی از دوراس میپرسد با توجه به این که او در نزدیکی شهر سایگون (پایتخت ویتنام جنوبی تا پیش از یکی شدن دو ویتنام) به دنیا آمده و تا هجده سالگی در ویتنام زندگی کرده، آیا کودکی ویژهای داشته است؟
دوراس پاسخ میدهد: «گاهی فکر میکنم تمام نوشتههای من در همانجا متولد شدهاند؛ میان شالیزارها، جنگلها و تنهایی.»
دوراس با آن که از پدر و مادری فرانسوی متولد شده، اما در کودکی به قول خودش، با آن پاهای برهنه و صورت از آفتاب سوخته، بیشتر به یک دختربچه ویتنامی شبیه بود: «هیچ کس نمیگفت که من چه قدر نازم.»
آن طور که مارگریت دوراس تعریف میکند، این نویسنده کودکیِ سرشار از خاطرهای داشته است: «خاطرات کودکیام آن قدر درخشان است که با نوشتن نمیتوانم آنها را تداعی کنم.»
مارگریت دوراس هم مثل استاندال، نویسنده فرانسوی قرن نوزدهم، معتقد است که «کودکی بدون پایان است».
در ادامه، دوراس به دوران جوانیاش میپردازد؛ به زمانی که خودش تنها، برای تحصیل به پاریس آمده بود و زندگی دانشجویی داشت. روزها سر کلاس بود و شبها در کافهها. «چیز مهمی را از آن سالها به یاد نمیآورم. شاید به خاطر این که از آن دوران هیچگاه حرف نزدهام. گاهی فکر میکنم آن دوران مرا به درون یک سیاهی میکشید.»
دوراس که در ابتدا در رشته ریاضی ثبت نام کرده بود و میخواست راه پدرش را ادامه دهد، در نهایت به مؤسسه مطالعات سیاسی پاریس رفت و از آن جا فارغ التحصیل شد. «کالوینو و ریمون کنو مدعی بودند که رابطهای بسیار قوی میان علوم محض و ادبیات وجود دارد.»
در پاریس، آشنایی با یک مرد جوان یهودی باعث شد که مسیر زندگی مارگریت دوراس رنگ و بوی دیگری بگیرد. «او به من جاها و کتابهایی را معرفی کرد تا که آن زمان نمیشناختنم.»
به واسطه همین دوستی بود که دوراس، انجیل را خواند و موسیقی را کشف کرد. موسیقی بعدها در آثار سینمایی و نمایشی مارگریت دوراس نقشی اساسی را ایفا کرد. همچنین زبان کتابهای دوراس نیز به شیوهای خاص، آهنگین شد: مصوتهای کشیده، جملههای کوتاه، و حالت وردگونه نثر.
عشق و ادبیات
جلد کتاب گفت و گوی مارگریت دوراس با فرانسوا میتران
علاوه بر روایت زندگی، مارگریت دوراس در این کتاب همچنین از موضوعات مختلفی مثل سیاست، تاریخ، «رمان نو» و «ادبیات متعهد» سخن میگوید و درباره دیگران مثل فروید، سارتر، مارکس، آلبر کامو، ژرژ باتای، میشل بوتور، آلن رب گریه، ریمون کنو، میشل فوکو، مارگریت یورسنار و موریس بلانشو نظر میدهد.
یکی از اظهارات جالب دوراس، اظهارنظر او درباره همعصرانش است. او آثار نویسندگانی مثل بوتور و رب گریه را در اغلب موارد «خستهکننده» توصیف میکند و میگوید: «فکر میکنم همه این نویسندگان کتابهایشان را به یک شکل و با یک ترفند مینویسند.»
اما شاید مهمترین بخش کتاب، بخشی است که او به زوایای مختلف «نوشتن» میپردازد و مسیر نویسندگیاش را برای خواننده بازگو میکند.
دوراس نویسندگی خودش را به دو دوره تقسیم میکند که نوشتن کتاب «مدراتو کانتابیله» در اواخر دهه پنجاه، مرز بین این دو دوره است.
این نویسنده خودش اعتراف میکند که تا قبل از رمان «مدراتو کانتابیله» (که با ترجمه رضا سیدحسینی به زبان فارسی منتشر شده)، آن چه را نوشته به رسمیت نمیشناسد. به عقیده دوراس، در آثار اولیهاش «هیچ جایی برای خلاقیت خواننده باقی گذاشته نشده است.»
اما در این میان، چه اتفاقی افتاد که سبک نویسندگی مارگریت دوراس تغییر کرد؟ دوراس برای توضیح این تغییر، از عشقی سخن میگوید که توجهاش را از دیگران به خودش جلب کرد: «عشقی خشن، سکسی، و خیلی قویتر از من.»
این عشق، چنان دوراس را از توان انداخت که برای اولین بار فکر خودکشی به سرش زد؛ فکری که عملی نشد و به جایش از ادبیات برای کشف خلأها و حفرههای وجود خود استفاده کرد. در واقع او به شرح حال خود پرداخت: «شخصیت زن «مدراتو کانتابیله» و «هیروشیما عشق من» خودم هستم.»
از همان زمان، آثار مارگریت دوراس، به ویژه دو رمان «عاشق» و «درد»، بیپیرایهتر شد و به رازگوییها و اعترافاتی تبدیل گردید که هرگز مجال گفتنشان نبود: «تصمیم گرفتم با خونسردی آنها را بنویسم.»
تاملی بر آثار داستانی آگاتا کریستی اهمیت آگاتا کریستی بودن
آگاتا کریستی (1976 – 1890) در ادبیات داستانی نماینده آن ژانری است که نطفهاش در سال 1841 در داستان «دو جنایت خیابان مورگ» نوشته ادگار آلنپو (1849 – 1809) بسته شد: ادبیات پلیسی. این ژانر در ادبیات داستانی ایران- با وجود اینکه امتیازهای زیادی دارد و به لطف جذابیتهایش میتواند در این جامعه کمکتابخوان رقیب قدرتمندی برای سینما و تلویزیون باشد- ژانر مغفولی است. نمونهاش هم همین سال گذشته که حسین سناپور «لب بر تیغ»اش را منتشر کرد. آن زمان بسیاری از کارشناسها و غیرکارشناسها در «لب بر تیغ» دنبال «نیمه غایب» (حسین سناپور – 1378) و «ویران میآیی» (حسین سناپور – 1382) میگشتند و کمتر حرفی از این به میان آمد که این رمان دارد ژانری مغفول و کمترپرداخته در ادبیات داستانی مدرن فارسی را تجربه میکند و این تجربه چقدر میتواند ارزشمند باشد. در منابع مختلف1 جمله معروفی هست که میگوید: «ما همه از زیر شنل2 گوگول بیرون آمدهایم.» شاید علت بیتوجهی یا کمتوجهی مفرط نویسندههای ایرانی به داستان پلیسی – که ریشهاش را باید در آثار آلنپو و بعدها گیدو موپاسان (1893 – 1850) جستوجو کرد- این باشد که «ما همه فرزندان اندوه3 چخوفایم.» بیشتر و پیشتر از اینکه به سراغ عینیگرایی نسبی آثار نویسندههایی مثل پو و موپاسان و نویسندههای دنبالهروی آنها برویم، ذهنیگرایی چخوفی را میپسندیم که به ما این امکان را میدهد تا در مسائل روانی غور کنیم و با عاطفه و احساس درگیر شویم. در چنین فضایی بد نیست گاهی درباره نویسندههایی مانند آگاتا کریستی صحبتی به میان بیاید و شاید از این ره بعضی جوانترها دستکم تشویق شدند این اندوه چخوفی را بگذارند کنار و بروند سراغ تنوع.
آگاتا کریستی در 1890 در خانوادهیی ثروتمند از طبقه متوسط مرفه انگلیس به دنیا آمد. در طول جنگ جهانی اول در بیمارستانی خدمت کرد و بعد از آن به لندن رفت. اگرچه نخستین تلاشش در سال 1920 برای انتشار آثارش ناموفق بود، اما در همان سال موسسه انتشاراتی بادلیهد، نخستین داستان بلند او با نام «ماجرای اسرارآمیز در استایلز» را منتشر کرد. این داستان نخستین داستان از مجموعه داستانهای بلندی بود که شخصیت اصلیشان کارآگاه بلژیکی تیزهوش و طناز، هرکول پوآرو بود. تا 1975 کریستی بیش از 30 داستان بلند و پنجاه داستان کوتاه را با حضور پوآرو نوشت و او را تبدیل کرد به یکی از شاخصترین و معروفترین شخصیتهای داستانی تمام تاریخ. به گواهی کتاب رکوردهای جهانی گینس آگاتا کریستی پرفروشترین رماننویس تمام دورانهاست. رمانهای او تقریبا چهارمیلیارد نسخه در تمام دنیا فروش داشتهاند و آمار نشان میدهد که مجموعه آثارش بعد از مجموعه آثار ویلیام شکسپیر و کتاب مقدس در رتبه سوم پرمخاطبترینهای جهاناند. آثار او به بیش از صد زبان ترجمه شدهاند و پرفروشترین اثرش داستان بلند «ده بچهزنگی» (1939) است که تا به امروز بیش از صدمیلیون نسخه فروش داشته است. این کتاب پرفروشترین داستان اسرارآمیز تاریخ و یکی از پرفروشترین کتابها در طول تاریخ بشری است. کریستی در سال 1971 مفتخر به دریافت نشان بانو از ملکه الیزابت دوم شد. او جز هرکول پوآرو یک شخصیت داستانی مهم دیگر نیز خلق کرده ، خانم مارپل و در فاصله سالهای 1926 تا 1976 از او در دوازده رمان و چهار مجموعهداستان استفاده کرده است. بسیاری از آثار آگاتا کریستی فاصله زیادی دارند با آنچه در ادبیات داستانی پاورقی خوانده میشود و این روزها به نام ادبیات عامهپسند در کشور ما به خورد خلقالله داده میشود. عبارت «عامهفهم» یا «همهفهم» برای آثار نویسندهیی مثل او مناسبتر به نظر میرسد. کتابهای او این امتیاز بزرگ را دارند که هرکس میتواند برشان دارد، بخواندشان و به فراخور میزان آگاهی و دانش خود درکی از آنها داشته باشد و ناگفته پیداست که این معنا، نافی این نیست که بسیاری از آثارش -نظیر «قتل در قطار سریعالسیر شرق» (1934) – در حوزه ادبیات متعالی یا ادبیات اندیشه قرار میگیرد. این همهفهم بودن را میشود یکی از دلایل موفقیت او دانست. علاوه بر این کریستی در نوشتن داستانهای پلیسیاش از یک فرمول بدیهی و قدیمی اما بسیار دشوار بهره میبرد: استفاده از شخصیت مرکزی ثابت. آدمهایی مثل پوآرو و مارپل قدرتمندترین نمونهها در این زمینه نهتنها در آثار کریستی که در ادبیات داستانی قرن بیستم محسوب میشوند. استفاده از چنین فرمولی راه رفتن روی لبه تیغ است، از سویی کار نویسنده را در برقراری ارتباط با مخاطب بهشدت آسان میکند و از این ره بار سنگینی را (که همان ساخت و پرداخت شخصیت اصلی یا قهرمان داستان باشد) هم از دوش نویسنده و هم از دوش داستان برمیدارد، و از سویی هم کاملا این پتانسیل را دارد که نویسنده و داستان را به ورطه تکرار بیندازد؛ نویسنده را به ورطه تکرار از خود و داستان را به ورطه تکرار از اثر یا آثار قبلی نویسندهاش. کریستی بهخوبی توانسته از این فرمول استفاده کند و همین شده که توانسته اینقدر پرکار باشد و بیش از 60 رمان و داستان بلند و حدود 20 مجموعهداستان منتشر کند. توانایی خارقالعاده آثار کریستی در برقراری ارتباط با مخاطبانشان، او را تبدیل میکند به نویسندهیی تاثیرگذار که ادبیات انگلیسیزبان بسیار وامدارش است؛ نویسندهیی که بیادعا داستانهایش را نوشته و تلاش و تداومی منطقی داشته برای فرهنگ و سنت کتابخوانی و داستانخوانی. افسوس که کشور ما در همه این 90 سالی که از عمر ادبیات مدرنش میگذرد، همیشه چنین نویسندهیی را کم داشته است. کاوه فولادینسب پینوشتها: 2- شنل (1842) داستان کوتاهی است نوشته نیکلای گوگول (1852 – 1809). 3- اندوه (1886) داستان کوتاهی است نوشته آنتون چخوف (1904 – 1860). http://www.etemadnewspaper.ir |
مایکل کین، مردی برای تمام نقشها
در سینمای امروز کمتر بازیگری هست که برای هر نقشی آماده باشد، اما مایکل کین نشان داده که در ایفای متفاوتترین نقشها مهارت دارد. هنرپیشه انگلیسی این روزها هشتاد ساله میشود.
مایکل کین الگوی هنرمندان خودساخته است: شالودهی خلاقیت او بر استعداد ذاتی، تجربهاندوزی و پشتکار فراوان شکل گرفته است. او تحصیلات مرتبی نداشت و هیچ آموزش ویژهای ندید، اما با تلاش و کوشایی و البته مقداری خوششانسی به یکی از مهمترین بازیگران سینمای امروز بدل شد.
مایکل کین بچهی ناف لندن است. نگاه خیره، رفتار پراحساس، لهجه غلیظ، حالت بیقید و اندکی زمخت خود را از همین شهر گرفته که به آن عشق میورزد و گفته است که تا دم مرگ به آن وفادار خواهد ماند.
مایکل کین در ۱۴ مارس ۱۹۳۳ در خانوادهای محروم در حومهی جنوب شرقی لندن به دنیا آمد. پدرش در بازار ماهیفروشان باربر بود و مادرش پیشخدمت. آنها بچههای خود را با محنت و بدبختی بزرگ کردند. اما پسرک شیطان و بااستعداد جز به کنجی خزیدن و مطالعه کردن، سرگرمی و تفریحی نداشت. کتاب بود که در زندگی محنتبار به او فرهنگی غنی داد و چشم او را به افقهای دورتر باز کرد. او در مصاحبهای گفته است که در سالهای سرشار از فقر و محنت کودکی “کتابخانه بهشت من بود”.
او از کودکی به دنبال راهی برای فرار از رنج بینوایی بود. شاید کسب درآمد مهمترین انگیزهای بود که او را به دنیای هنرپیشگی سوق داد. همبازیهای او در کوی و برزن به زودی به مهارت او در تقلید رفتار دیگران پی بردند و او بر آن شد که بخت و اقبال خود را در همین راه بیازماید. خودش گفته است که این پیشرفت را در خواب هم نمیدید: “انگار که در بختآزمایی بالاترین برد را کرده باشم.»
آغازی با فروتنی
مایکل کین در آغاز کار از دنیای نمایش انتظار زیادی نداشت. پس از پایان بردن خدمت سربازی برای کسب معاش به کارگری در پشت صحنه و بعد ایفای نقشهای کوچک در سینما و تئاتر پرداخت. نخست سیاهی لشکر بود و در دهها فیلم و سریال تلویزیونی نقشهای کوچک ایفا کرد. پس از ورود به سینما با هر فیلم توجه بیشتری کسب کرد و نقشهای بزرگتری به عهده گرفت.
مایکل کین ۸۰ ساله شد
مایکل کین در سال ۱۹۳۳ در خانوادهای تهیدست در حومه جنوب شرقی لندن زاده شد. او سالهای کودکیاش را در فقر و محنت گذراند و به گفته خودش تنها مرهم آن روزهای سخت برای او پناه بردن به آغوش کتاب و کتابخانه بود.
مایکل کین با فیلم “الفی” (۱۹۶۶) به کارگردانی لویس گیلبرت به ستارهای واقعی بدل شد و به اوج شهرت رسید. او در این فیلم با ایفای نقش مردی زنباره که اغوای زنان و همآغوشی با آنان را تنها هدف زندگی خود قرار داده، کاراکتری پیچیده را با مهارت ایفا کرد.
لازم به ذکر است که فیلم موفق “الفی” در سال ۲۰۰۴ بار دیگر به روی پرده سینما آمد و این بار جود لا نقش اصلی را به عهده داشت، اما برای بسیاری از سینمادوستان هنرنمایی مایکل کین، که نزدیک ۴۰ سال قبل صورت گرفته بود، بسی دلنشینتر است.
مایکل کین در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در دهها فیلم سینمایی و چندین نمایش تئاتری نقشهایی بسیار متفاوت ایفا کرد. او هنرنمایی در فیلم “مردی که میخواست سلطان باشد” محصول ۱۹۷۵ به کارگردانی جان هیوستن را یکی از دستاوردهای هنری بزرگ خود میداند. در این فیلم که بیشتر صحنههای آن در افغانستان امروز میگذرد، نقش اصلی را شون کانری به عهده داشت.
مایکل کین دو بار جایزه اسکار را برای ایفای نقش دوم یا نقش مکمل برنده شد: برای فیلم “هانا و خواهرانش” به کارگردانی وودی الن در سال ۱۹۸۶ و برای فیلم “مقررات خانه سیدر” به کارگردانی لاس هالستروم در سال ۱۹۹۹. فیلم اخیر بر پایه رمانی موفق از جان ایروینگ، نویسنده معروف امریکایی، ساخته شده است.
مایکل کین در عالم هنرپیشگان زندگی به نسبت آرام و دور از جنجال داشته است. درباره مشغولیات خود گفته است: “بازیگری تنها اعتیادی است که به آن مبتلا هستم”.
او در سنین سالخوردگی نیز در فیلمهای سینمایی زیادی شرکت کرد، از آثار جدی هنری تا فیلمهای سرگرمکننده و پرجنجال مانند بتمن و “شوالیه تاریکی”. او از ملکه بریتانیا لقب “سر” دریافت کرده است.
مایکل کین در هشتاد سالگی همچنان فعال است و قصد ندارد از حرفهای که به آن عشق میورزد، کناره بگیرد. در سال جاری (۲۰۱۳) از او دو فیلم سینمایی به روی پرده خواهد آمد: فیلمی پرحادثه به عنوان “حالا مرا میبینی” و فیلم دیگری به نام “آخرین عشق آقای مورگان”.
نظرات بسته شده است، اما بازتاب و پینگ باز است.