سعدی ما و سعدی غربی ها

۳

این طرف در غرب، پترارک، سعدی شان است. او با یک نظر، آن هم در حین موعظه در کلیسا با دیدن «لورا» عاشقش می شود. پس از آن پترارک ۲۱ سال تمام، تا لحظه مرگِ معشوق، با خیالش راز و نیاز می کرد.

وقتی شعر سعدی را می خوانم که به معشوق خود می گوید کاش  حداقل آیینه ای بودم که به بهانه آن به من می نگریسنی به یاد پتراکِ  شاعر و فیلسوف و عارف می افتم که یک قرن بعد از سعدی، در ایتالیا در وصف لورا تنها عشق زندگی اش می سرود.

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبر

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را

کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببر

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم

نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما

تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد

حال دیوانه نداند که ندیدست پری

سعدی

source:marderooz

نظرات بسته شده است، اما بازتاب و پینگ باز است.

× ثبت نوبت آنلاین