شاملـو کنار انسان ایستاد
گزارش-گفتوگویی از دیدار با «مسعود خیام» به بهانه چاپ کتاب «احمد شاملو، عکس فوری» |
«اینکه من چطور با شاملو آشنا شدم مهم نیست، امروز من حرفهایی دارم، روی سخنم به جوانان است، آنان که شاملو را دوست دارند، 14 سال از دوم مردادی که شاملو از میان ما رفت، گذشته است. فکر میکنم کمکم وقت آن رسیده که سعی کنیم به شاملو نزدیکتر شویم، او را بیشتر بشناسیم
سید فرزام حسینی/ در یک بعدازظهر گرم تابستانی به خانهباغی در «قیطریه»، رفتم. خانهیی بزرگ با فضایی کلاسیک، دیوارها پر از نقاشی و جابهجا مجسمه روی پلهها و راهروها. میخواهم پای صحبت مردی بنشینم که با احمد شاملو روزها و شبهای زیادی را گذرانده اما کمتر دربارهاش حرف زده، میروم تا از شاملو بگوید، پیش از این و برای نخستین بار با اسم «مسعود خیام» لابه لای صفحات مجله «گیله وا هنر و اندیشه» برخورد داشتم، چیزی حدود شش سال قبل. ویژهنامهیی بود به یاد «نصرت رحمانی» که البته من در آن شماره دستپخت روزنامهنگار درگذشته «محمد تقی صالح پور» را چند سالی پس از انتشارش میخواندم. خیام در آن شماره یادداشتی نوشته بود درباره نصرت و از خاطرهها گفته بود و از شعر شاعر کوچه. نثر دلنشینی داشت، بعد از آن چند جایی یادداشتهایی خواندم به مناسبتهایی از همین اسم. اما همیشه با خودم فکر میکردم این اسم شاید مستعار باشد، از بس که در مراسمی حاضر نمیشد و چندان کسی سراغی ازش نداشت. مسالهیی که پیش از آغاز گفتوگو با آقای مسعود خیام در میان گذاشتم و خندهیی تحویل گرفتم: «زیاد در جمعهای ادبی حاضر نمیشوم، اهل خودنمایی هم نیستم، شاید علتش این بوده که فکر کردهیی نام من مستعار است.» اما برای این دیدار و گفتوگو جز سالگرد شاملو، بهانهیی هم مهیا بود: «شاملو، عکس فوری»؛ کتاب تازهیی که آقای منتقد از داشتهها و نوشتههای چندین سالهاش درباره احمد شاملو گردآوری کرده است. صحبت از شاعری است که حافظه شعر و ادبیات معاصر فارسی پر از کلمات او است. هر که برود و بیاید، یاد «الف. بامداد» از شعر ما و خاطرهها پاک نخواهد شد، اثرگذاری شاملو قابل فراموشی نیست. رکورد را روشن میکنم، پیش از آنکه بپرسم، خودش شروع میکند: «اینکه من چطور با شاملو آشنا شدم مهم نیست، امروز من حرفهایی دارم، روی سخنم به جوانان است، آنان که شاملو را دوست دارند، 14 سال از دوم مردادی که شاملو از میان ما رفت، گذشته است. فکر میکنم کمکم وقت آن رسیده که سعی کنیم به شاملو نزدیکتر شویم، او را بیشتر بشناسیم. از اینکه باید قدرشان را دانست و در عین حال از شناختشان پرهیز نکرد: «شاعر بزرگی به نام گوته داریم، او خاکسار حافظ بود، کنار رود «راین» برای خودش حافظیهیی درست کرد و دیوان شرقی را نوشت اما با این همه وجود چه شد؟ آیا چیزی به حافظ اضافه کرد؟ نه، او هرچه کرد افزودن به اعتبار خودش بود، ارزش حافظ سر جای خودش باقی ماند. از سویی دیگر تاریخدان بزرگی داریم به نام «احمد کسروی»، کتابهای بینظیر تاریخی نوشته است، ایشان درباره حافظ بد گفت، کتاب نوشت و کار بزرگ حافظ را انکار کرد، اما چه شد؟ باز هم چیزی از شأن و جایگاه شعری حافظ کم نشد. حافظ سر جای خودش ایستاده است». مکث میکند و دوباره ادامه میدهد: «بعضی از آدمها از عرصه عبور کردهاند، ما هرچه دربارهشان بگوییم جایگاهشان تغییر نمیکند، ما فقط میتوانیم در راه شناخت بیشتر آنها قدمبرداریم و در واقع به خودمان کمک کنیم.» اینها مقدمهچینی بود تا برسد به بحث اصلی گفتوگو؛ به احمد شاملو: «او کارهای زیادی کرده، در هر کاری سرک کشیده، خدمت کرده، اما مهمترین حوزه کاری شاملو، شعر است، کار شاملو در شعر، کارستان است. در کلماتی که ما در زبان فارسی به کار میبریم، کلماتی که به طور متوسط چهارحرفی هستند، الحانی و اصواتی وجود دارد و میشود از اینها بهره برد و با اینها کار شاعرانه انجام داد، شاملو این لحن و صوت را پیدا کرد و به نحو احسن به نفع شعر از آنها بهره برد». بیدرنگ ادامه میدهد: «شعر دو همسایه دارد؛ یکی نقاشی و دیگری موسیقی. اصولا در هر شعری اگر تصویر و لحن نداشته باشیم، اگر وزن نداشته باشیم، شعر کم میآورد. شاملو اما به این نتیجه رسید که در شعر فارسی میتوان از صدای درونی کلمات بهره برد و امکانهای جدیدی از شعر فارسی را به نمایش گذاشت، مثالهایی از این دست را من در این کتاب آوردهام.» در ادامه وقتی خیام از سواد و گستردگی دانش شاملو حرف میزند، به وجد میآید، این را میشود از بالا و پایین شدن صدایش فهمید: «شاملو مطالعات و درک گستردهیی داشت، از هر چیزی که فکرش را بکنید، متون کلاسیک فارسی، کتابهای فاخر، موسیقی و… از اینها استفاده میکرد تا کارش را پیش ببرد. البته نباید اشتباه کرد، شاعر را فیلسوف در نظر نگیریم. از اشتباهات ما این است که یک نفر تا معروف میشود انتظار داریم همه کاری را بداند. در قدیم، شاعران میتوانستند در علوم دیگری هم تخصص داشته باشند و به اصطلاح حکیم باشند اما امروز دیگر آن طور نیست، هر کدام از این شعبهها خودش اقیانوسی است. در این میان شاعر زبان اجتماع است. حرف جامعه را میزند، این حرف میتواند مقداری از خواندهها و مقداری هم از تفکرش باشد. شاعر باید جامعه خودش را به بهترین نحو ممکن به نمایش بگذارد.» دوباره برمیگردیم به احمد شاملو و جنبههایی از زندگی او را مرور میکنیم: «ما نه شاملو را ستایش میکنیم و نه نکوهش. میخواهیم به شاملو نزدیک شویم تا بدانیم چطور زندگی کرده که این همه بر ادبیات ما تاثیر گذاشته است. خانواده شاملو، خانوادهیی نظامی بود، خانوادهیی که تا حدودی باورهای مذهبی و سنتی هم داشتند اما شاملو که سنش بالاتر میرود، اتفاق دیگری میافتد؛ در آن دوره ما دشمنی داشتیم یا فرض میکردیم داریم که ترکیبی از انگلیس و روس بود. اینها دشمنان ما بودند، این وسط هیتلر آلمانی پیدا میشود که با این دو کشور میجنگد، یعنی دشمن دشمن ما است، پس با ما دوست میشود و ما دوستش داریم، شاملو با پدرش جذب اینها شد و به همین واسطه هم دستگیر میشود و چند صباحی در زندان متفقین به سر میبرد. خودش میگفت که در خیالشان میخواستند با تفنگ حسن موسی که وجود خارجی هم نداشت، روبه روی متفقین بایستند.» خیام از این خاطره شاملو خندهاش میگیرد، ادامه میدهد: «بعد از آن زندان، تودهیی میشود و باز هم پس از مدتی در واقع پس از 28 مرداد، به جرم تودهیی بودن به زندان میافتد. اما اینبار که از زندان خارج میشود، مطالعه را آغاز میکند و در ادامه ما با یک چپ مترقی روبهرو هستیم. دیگر تودهیی نیست، اما اندیشه چپ دارد. اما اینبار هم طولی نمیکشد که تغییر عقیده میدهد و پس از مدتی میبیند این نوع از تفکر هم جوابگو نیست و مهمترین دستاورد بشری را آنارشیسم میداند. خلاصه اینکه تغییر زیاد میکند، روح ناآرامی دارد اما در نهایت به انسان میرسد. انسانگرا میشود، همه آدمهای بزرگ کنار انسان میایستند، انسان بدون صورت، نه یک شخص به خصوص. فارغ از تمام ایسمها به کار اصلی خودش میپردازد.» میپرسم: «چند جایی خواندم که شاملو گفته بود دوست داشت موسیقیدان شود، موسیقی را ترجیح میداده انگار به ادبیات، این طور بوده؟» خیام لبخندی میزند و پاسخ میدهد: «بله و خیر. شاملو موسیقی را بسیار دوست میداشت، بله. موسیقی برای شاملو فقط موسیقی کلاسیک غربی بود، حدودا از باخ شروع میشد و تقریبا تا راول میرسید. این دوره را دوست داشت، بتهوون دائما با شاملو بود اما با سایر انواع موسیقی جفت و جور نمیشد. خیلی سعی کردم موسیقی الکترونیک را به شاملو بشناسانم اما افاقه نکرد. اما خیر، از این جهت که شاملو در زمینههای فراوانی استعداد داشت، این اواخر به من گفت که من نوشتم که اگر شاعر نمیشدم، دوست داشتم موسیقیدان شوم، ولی الان که فکر میکنم میبینم دلم میخواستم بروم در علم و فیزیکدان شوم!» میخندد و ادامه میدهد: «یک بار برای شاملو همزمانی را در نظریه نسبیت توضیح میدادم که چطور اطلاعات از ستارهها منتقل میشود. یک دفعه شاملو کاغذی برداشت و یک مثلث روی آن رسم کرد و من دیدم به قدری درست و زیبا متوجه مساله شده است که من تعجب کردم، کسی که هیچ زمینه علمی ندارد چطور ممکن است به این راحتی متوجه یک نظریه علمی شود.» مسالهیی را به یاد میآورد و نقبی میزند به گذشته، به دورهیی که شاملو سردبیر «کتاب هفته» بوده: «شاملو البته در دورهیی که در کتاب هفته سردبیر بود، با هشترودی کار میکرد، اینها بحثهای علمی داشتند، کارهای مهم علمی را چاپ کردند، از مهمترینشان ترجمه نظریه بیگ بنگ-انفجار بزرگ- به فارسی در آن مجله بود.» برمیگردد به شعر شاملو، برای حرفهایش دلیل میآورد: «ببینید چه میگوید: «و خورشیدی از اعماق/ کهکشانهای خاکستر شده را روشن میکند…» این شعر ما به ازای خارجی دارد، اصلا در آسمان دقیقا همین مساله را داریم. یا در جایی دیگر بدون اینکه حتی بداند موضوع از چه قرار است میگوید: «… نه در رفتن حرکتی بود/ نه در ماندن سکونی…». این هم مابه ازای بیرونی دارد، در «لبه افق اتفاق» در رفتن حرکت نیست و در ماندن هم سکون نیست. این بحث فیزیکی است. دانش میخواهد اما جان شاملو شیفته بود. گیتاری را در نظر بگیرید که خوب کوک شده و گوشهیی قرار گرفته است، با کوچکترین نسیم این گیتار به صدا در میآید، اگر پروانه روی این بنشیند، صدا میکند. شاملو هم جان حساسی داشت و خودش را مدام به روز میکرد. با علم، با همهچیز.» دوباره برمیگردد به سوال من: «اگر میرفت پیانیست میشد و امروز شاملوی پیانیست را داشتیم، در مصاحبهیی از او میخواندیم که میگفت دلش میخواست شاعر شود، و در اواخر هم دوباره نظرش را عوض میکرد، یعنی کسی که این طور چند وجهی است، مدام دلش میخواهد در هر کاری سرک بکشد و یگانه شود.» لحظهیی درنگ میکند و دوباره با صدایی زیرتر ادامه میدهد: «اواخر عمر مریض شده بود و رگهای گردنش اذیتش میکردند. پزشکانی مدام با او در تماس بودند و از او مراقبت میکردند. همان پزشکان بعدا به ما گفتند که مغز شاملو تا آخر عمر یک مغز جاندار و درست و حسابی بود، در واقع امکانات بیولوژیکش زیاد بود و همین مساله به او امکان میداد در زمینههای فراوان کار کند.» خاطرهیی از ذهنش میگذرد و به خنده میافتد: «شاملو صدای عجیبی و حیرت آوری داشت. جایی بودیم و بهنود میگفت که شاملو اگر هیچ کدام اینهایی که هست هم نبود، اگر فقط لبوفروشی میکرد و میایستاد سر پل با این صدا میگفت: ای لبو میفروشیم! همه را جمع میکرد که لبو بخورند. صدا درجه یک، دقت بینظیر، حس و حال عجیب، خب اینها همه با هم میشود احمد شاملو.» گفتوگو را میکشانم به موضوع جنجال برانگیز مواجهه احمد شاملو با موسیقی ایرانی، تنفری که همیشه از این موسیقی داشت و اعلام میکرد و منجر به بحثهای زیادی شده بود، از جمله نامه جنجالی که مرحوم «محمدرضا لطفی» در سالهای دهه 70 خطاب به شاملو در همین رابطه نوشت. از ریشه این تنفر میپرسم و خیام خندهیی سر میدهد و در جواب میگوید: «تازه داشت موسیقی در کشور ما سر و کلهاش پیدا میشد، رادیو داشت جان میگرفت، اما برخورد جامعه با موسیقی خیلی برخورد دیمی و فلهیی بود. هیچوقت درست و درمان با موسیقی برخورد نشد. ما در موسیقی مان آهنگهای فاخری داریم مانند الهه ناز غلامحسین بنان با آن صدای مخملی اما هیچوقت کسی نیامد صحبت کند که الهه ناز بنان چرا موسیقی خوبی است و چرا اینقدر به دل مینشیند. یا فرض کنید آن ملودی شکوهمند دیلمان. هیچ کسی نمیآید صحبت کند که موضوع از چه قرار است. بنابراین موسیقی ایرانی مثل علفزاری بود که همهچیز در آن روییده و یکی، دو گل هم این طرف و آن طرفش بود. سلیقهها را خراب میکرد، برخوردها درست نبود. ولی برعکس، موسیقی کلاسیک سر و تهاش معلوم است. حرف حسابش را میدانیم، اینکه از کجا شروع میشود و چطور ادامه پیدا میکند. وقتی گوش کنی و عادت کنی، میبینی که با یک دنیای بزرگ سر و کار داری. این طور نیست که بر اثر هوس شاملو از موسیقی کلاسیک خوشاش آمده باشد و بر اثر بغض از موسیقی ایرانی بدش بیاید. جامعه اساسا با موسیقی بد رفتار بود، هنوز هم بدرفتار است. در نتیجه موسیقی آن موقع و همین الان فلهیی بیرون میریزد. برخورد ما با موسیقی خیلی بد بود و ظلم کردیم. خیلیها سراغ موسیقی ایرانی نمیرفتند.» گریزی هم میزنم به موسیقی پاپ فارسی و برخورد شاملو با آن. از اجرای «فرهاد مهراد» از شعرهای شاملو میپرسم و اینکه نظر شاملو درباره آن چه بود: «شاملو این طور نبود که هر نوع موسیقی ایرانی را از بیخ قبول نداشته باشد و رد بکند. «بابک بیات» و «فریدون شهبازیان» روی شعرهایش کار کردند، اینها را نهتنها بدش نمیآید بلکه یک جورهایی با آنها هماهنگ بود. موسیقی وقتی درست کار انجام میدهد، آدم دوستش دارد. اگر شاملو وقت بیشتری میداشت و میشد کار موسیقیایی بکند، مطمئنا خودش جزو پالایشگران موسیقی ایرانی میشد.» میگویم شاملو این موسیقی را در شعر خودش به کار برده و مصادره به مطلوب کرده، وزن عروضی را کنار گذاشته و از موسیقی درونی کلمات بهره برده و به شعر سپید رسیده است، خیام بیدرنگ میخواند: «مرا تو بیسببی نیستی/ به راستی صلت کدام قصیدهیی ای غزل!/ ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب/ از دریچه تاریک… این موسیقی است. مگر چیست؟ کاری که شاملو میکند، موسیقی در آن هست و کار میکند، باید میدیدی که شاملو چگونه موسیقی گوش میکرد. او عاشقانه و افراطی موسیقی گوش میکرد و خیلی وقتها مداد دستش میگرفت و ارکستر نامرئی را رهبری میکرد، موسیقی در جانش بود.» گفتوگو را میکشانم به دهههای 40 و 50 سالهایی که شاملو برای امرار معاش فیلمنامه مینویسد. به محض اینکه این مساله را طرح میکنم، خیام خندهیی سر میدهد و به سوالم گوش میکند. میگویم شاملو «گنج قارون» را نوشته، کاری که نسبتی با شاملو ندارد. با این همه در همان ژانری که مینویسد، گنج قارون بهترین نمونه دوره خودش میشود، خیام میگوید: «آفرین، دقیقا همین است، حرف مرا شما زدی. بعضی وقتها غم نان نمیگذاشت دیگر، شاملو هم بلد نبود پول در بیاورد. یک بار با هم صحبت میکردیم به او گفتم چطور شما در آن دوره پول درنمیآوردی؟ گفت آخر این ناشران پول ما را میخوردند، گفتم در غیاب قانون درست و درمان حق مولف معلوم است که ناشران پول مولف را میخورند. به علاوه تیراژ هم که تکلیفش مشخص است، منظورم از این راه نیست. تا این را گفتم، اخم کرد و گفت پس بنده باید چی را میفروختم؟! گفتم لازم نبود چیزی بفروشی، مساله این بود که در زمینه ادبیات شما نوک پیکان هستی، شما اگر شروع میکردی به شاگرد گرفتن، جلوی خانهات صف میبستند. یکدفعه باورت نمیشود، مثل اینکه کشف مهمی کرده باشد فریاد زد راست میگویی، من میتوانستم درس بدهم! این را نمیدانست، نمیدانست که میتواند درس بدهد، با پول هم که رابطه عجیبی داشت، اصلا نمیتوانست پول را بشمارد. پس مجبور بود کارهایی را که بلد است انجام دهد. کتاب بنویسند، ترجمه کند، در مطبوعات باشد یا در سینما کار کند. در همان ژانر فیلمفارسی که میگویی خودش را جوری میزان میکرد که آن ژانر را دو قدم بیاورد بالاتر اما اینکه چرا این کار را کرد؟ خب غم نان داشت. باید میدیدی که یک شاعر متعهد که حاضر به تن دادن به سیستم پهلوی نیست، چقدر روزگار برایش سخت میشد، راهی نداشت، بالاخره برای سینما هم کار میکند، منتها کارتر و تمیز. » ادامه میدهد: «شاملو آدم ماخوذ به حیا و خجالتی بود، از یکسری کارهای خودش هم بدش میآمد، در حد تنفر. «… نه آبش دادم/ نه دعایی خواندم/ خنجر به گلوگاهش نهادم/ و او را در احتضاری طولانی کشتم…» سه کتاب خودش را نابود میکند، سه کتابی که پیش از «آهنگهای فراموش شده» نوشته بود. هیچ چیز از آنها باقی نگذاشت. شاملو از یکسری کارهای خودش دلخور بود، از اینکه مجبور شد در ژانر فیلمفارسی بنویسد. گاهی هم از دست دیگران دلگیر میشد. آدم در جمع خصوصی حرفهایی میزند که خب شاید نباید عمومی شوند اما این کار را با شاملو کردند و حرفهایی که نباید را منتشر کردند، سر آن قضیه موسیقی در دانشگاه ضبط صوت را روشن کردند، در حالی که شاملو خبر نداشت و نمیخواست آن اتفاق برایش بیفتد.» یک ساعتی میشود پای صحبتهای خیام نشستهام، کم کم گفتوگو را به پایان میبرم. برمیگردم به آغاز دیدار، به حرفی که آقای خیام مطرح کرد: «شما خطاب به جوانان گفتید که شاملو را بیستایش و نکوهش ببینند، لازمه این کار به نظرم روبه رو شدن با متن شاملو است، اینکه با شاملو به مثابه شعر و ادبیات برخورد کنیم. خب، سخت است، شاملو هنوز هم پس از مرگش سایه گستردهیی دارد، شما فکر میکنید این مساله چطور رخ خواهد داد؟» و مسعود خیام پاسخ داد: «اول بگویم قضیه چطور است؛ در قرن ششم، یک حافظ داریم و 10 هزار شاعر دیگر هم پخش هستند، حافظ مهم است ولی یکی از آنهاست. زمان میگذرد، الان که به آن عصر نگاه میکنیم، فقط حافظ مانده، او قله است. پس از سالیان، یک شاعر فقط میماند. در بدن ما 100 هزار میلیارد سلول وجود دارد، اما یک زبان بیشتر نداریم. شاعر همزبان جامعه است. جامعه ما هم جامعه بغرنجی بوده، در این جامعه یک شاعر پیدا میشود و فضا را جمع میبندد، شبیه به آرشیتکتی که یک نقشه بزرگ میکشد، قطعا به تکنسینهایی نیاز است که آن نقشه را اجرایی کنند و برای کارگر توضیح بدهند تا ساخته شود. ترجمان این مساله در ادبیات این است که ما منتقدان و شارحان زیادی نیاز داریم. تی. اس. الیوت کتاب سرزمین هرز را نوشت ولی صدها کتاب و مقاله راجع به این شاعر و این شعر نوشته شده است. متاسفانه در ایران، تکنسینها غایب هستند. جامعه باید این پذیرایی را داشته باشد تا بتوان درباره شاملو نوشت.» پرسیدنیهای من عجالتا تمام میشود و حرفهای مسعود خیام هم. گرچه حدیث احمد شاملو مفصل است اما ترجیح میدهم دیگر نپرسم، به همین سوال و جوابهایی که بینمان رد و بدل شد بسنده میکنم. رکورد را خاموش میکنم و چند دقیقهیی خیام از شاملو خاطره میگوید، خاطرههایی که عمومی شدنشان موضوعیت ندارد. احمد شاملو مرد بزرگ ادبیات معاصر ما بود، کارهای بزرگی کرد، از کارنامه پر بار شعریاش، دستکم به تعداد انگشتان دو دست شعر خوب مانده و در حافظه جمعی ما ثبت شده است، ادبیات جهان را به ما شناسانده، بنیانگذار نوعی از ژورنالیسم ادبی بوده و… همین بهانهها برای یادکرد از آن غول سپید زیبا، کافی نیست؟ |
http://etemadnewspaper.ir/
نظرات بسته شده است، اما بازتاب و پینگ باز است.